نوشته شده توسط : مريم

                              الفبای مهرورزی و عشق به خدا         

 

 

برای عاشق شدن باید اول معشوق را شناخت , به هر مقدار که معرفت انسان نسبت به معشوق بیشتر می شود, عشق به وصال در او شعله ورتر می گردد و به هر مقدار که انسان عاشق وصال محبوب می شود, به اطاعت , بندگی و تسلیم در مقابل خواسته های محبوبش تن در می دهد و فانی در اراده ی او می گردد و به هر مقدار که عاشق خودش را در معشوقش گم می کند و از خودش و خواسته هایش دور می شود, به محبوبش نزدیک می گردد و در مقام محبت او می نشیند و بهر مقدار که خداوند از بنده اش راضی می شود, او را در مقام رضایت قرار می دهد و مظهر و مجلای صفات و کمالات خویش می گرداند و تمام اعضاء و جوارحش , رنگ خدائی به خود می گیرند

دكتر شريعتي

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 334
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بياييد زندگي را از زبان ديگران بشنويم

 

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق .
این تابلو را به دیوا ر اتاق مى زنى ، آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،
راهرو را جارو مى کنى، مبلها به هم ریخته است مهمان ها دارند مى رسند و
هنوز لباس عوض نکرده اى در آشپزخانه واویلاست وهنوز هم کارهات مانده است.

یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار
چشمى همه چیز را مى پاید . از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى، از حیاط به
توى هال مى پرى، از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى پرده و قالى و
سماور گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن وحسین و مهین و شهین
....... غرقه درهمین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالات و مى روى و
مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است از
آن رد مشو...!

لحظه اى همه چیز را رها کن ، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو
نگاهش کن خوب نگاهش کن ا و را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش کن کوشش کن درست بشنا سی اش، درست بجایش آورى فکر کن ببین این همان است که میخواستى با شى؟

اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوریتر و مهمتر از اینکه همه این مشغله هاى
سرسام آور و پوچ و و روزمره و تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى
قیمت را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،

او را درست کنى، فرصت کم است مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى
که باد ورق مى زند، آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد

 .

معلم شهید
 دکتر علی شریعتی

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 334
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

لیوان آب

صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک دریا دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم،اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اینگونه سیراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است ورفتم یک لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده ،گفتم که هستی!:

گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم آمدی،گفت:پاک است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به گوشت،گفت رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت می گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد



:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

تلنگر می زند بر شیشه ها سرپنجه باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابانها
دهان كوچه پر خون می شود از مشت خمپاره
فشار درد می دوزد لبانش را به دندانها
زمین گرم است از باران خون امروز
زمین از اشك خون آلوده خورشید سیراب است
ببین آن گوش از بُن كنده را در موج خون مادر
كه همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
در ماتم سرای خویش را بر هیچكس مگشا
كه مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچه ها بردار
كه اكنون برق خون می تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه می دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
ببین آن مغز خون آلوده را آن پاره دل را
كه در زیر قدمها می تپد بی هیچ فریادی
سكوتی تلخ در رگهای سردش زهر می ریزد
بدو با طعنه می گوید كه بعد از مرگ آزادی
زمین می جوشد از خون زیر این خورشید عالم سوز
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود امروز
زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچه ها بردار
كه اكنون برق خون می تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه می دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر.....



:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

کوه ها ادامه رودها**********

               و رودها ادامه دریاهاست*********

                                  امروز ادامه دیروز**********

                                           و دیرور ادامه فرداست*********

                                           فردای هر کس زایش خوب و بد امروز اوست**********

                                                            امروز هر کس تولد انتخاب های دیروز اوست********

                                                                              آری، دیروز،امروز را ساخته است************

                                                                                           و امروز،فردا را می سازد**********

پس من دعا می کنم**********

                                   دیروز ،امروزم را خوب ساخته باشم**************

و امروز فردایم را خوب بسازم**********

آمین



:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

آموخته ام که ...با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خریدولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

 



:: بازدید از این مطلب : 454
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

واین آغاز انسان بود.

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.

 

 

 

فرشته فراموش کرد.

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

 

 

 

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

 



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

یه عطش مونده به دریا
یه قدم مونده به رویا ،
یه نفس مونده به آواز ،
یه غزل مونده به پرواز


یه ترانه مونده تا یار ،
یه طنین مونده به آوار ،
یه ستاره مونده تا روز ،


چن تا لبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشكن ؟
چن تا آواز نخونده ؟
با تو تا تو می رسم من ،


بی حصار سرد پیرهن ،
می گذرم از این گذرگاه ،
واسه پیدا كردن ماه ،
واسه كشف آخرین زخم ،


تا پل معلق اخم ،
سر می رم تا لب بارون ،
تا شب خیس خیابون !



:: بازدید از این مطلب : 419
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

چشمان دخترك!!!

 

خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااا !

پس كي صدام بهت ميرسه دلم برات تنگ شده دلم تكه تكه شده

قلبم شكسته

پل زندگيم داره داغون ميشه

جاده هاش دوديه

كسي نيست

ابري نيست

راهي نيست

دري نيست

ستاره ها ديگر با من سخن نميگويند و شبم را چشمك زنان پر نميكنند

دلم تنهاست همه ي دنياي من تنهاست

در برابر مشكلاتم تنهام

كسي نيست يارم باشه پا به پام باشه وقتي خوردم زمين بلندم كنه

 صدام حبس شده چشمامو ببين  ملتمسانه به تو نگاه ميكنه

آخه خدا

زندگي قشنگه!!! آره

اما

وقتي كه .............

مي خوام يك داستان قديمي براتون تعريف كنم:

پس خوب گوش كنيد

روزي روزگاري خانواده اي خوشبخت در گوشه اي از كلبه دنيا زندگي ميكردند

عاشق هم بودند خوشبخت بودند خوشبخت....

خانواده اي  كه از يك بچه يك مادر و يك پدر تشكيل شده بود  خانواده اي كه هر كدام به خاطر ديگري جان ميدادند

چند سال بعد خانواده صاحب دختر كوچولو ي ديگري شد

روز ها گذشت

در يك شب تاريك

دنيا  جعبه جواهر آرامش را از خانواده خوشبخت دزديد

آن شب پدر بار سفر بست وقتي در را بهم كوبيد دختر كوچكش نگاهش ميكرد

التماس ميكرد

گريه ميكرد

مادر مات به قدم هاي پدر نگاه مي كرد پدر ميرفت بدون لحظه اي دريغ مي رفت بدون اينكه فقط يك بار برگردد بدون اينكه لحظه اي توقف كند و به گريه هاي دخترش پاسخي دهد

مي رفت مي رفت

و دخترك نگاهش ميكرد

كودك در گهواره اش بي قراري ميكرد انگار او هم فهميده بود اتفاقي افتاده

سال ها گذشت دخترك بزرگ شد   

آن نوزاد حالا كودكي شده بود مهربان و جسم و روحش خانه مهر

و

مادر

مادر ساهاست كه دستانش همچو فانوسي چراغ خانه ي عشق ما را روشن كرده

اما هنوز پدر باز نگشته

و هنوز هيچ كس نميداند چرا اين اتفاق افتاده چرا باران ديگر موسيقي عشق نمي نوازد؟

باد سمينار با هم بودن نمي نويسد؟

پنجره ها رو به سوي خوشبختي باز نميشوند؟

و امروز 4 سالي ميشود كه دخترك هنوز مبهوت آن شب است

هنوز نميداند

اما آن شب در آن خانه پس از رفتن پدر

اتفاقي افتاد باور نكردني

آن شب فرشته ها شاهد بودند

آن شب دخترك قسم خورد ديواري باشد تكيه گاه مادر دستانش چراغي باشند براي بي كسي هاي مادر براي تنهايي هاي مادر

و از آن شب 4 سال ميگذرد و مادر هنوز اشك دختري كه آن شب زير تاق آسمان قسم خورد را نديده هنوز نديده خم شود و بگويد خسته ام بلكه همچو ياري در كنارش بوده

و هنوز هم هست.

 خواهرش مدام بهانه پدر ميگيرد و دخترك برايش ترانه عشق ميخواند ترانه بخشش

ترانه ي اينكه مي توان با وجود تنهايي باهم بود

با وجود غم شاد بود

با وجود مشكلات خوشبخت بود

دخترك هنوز مثل مرد پشت مادرش ايستاده با اينكه مشكلاتي داشته اما باز هم همچو تكيه گاه همچو پناه گاهي براي مادر و خواهرش پا برجا ايستاده است.

امروز دخترك بزرگ شده امروز دخترك همانند مردي استوار شده اما                                                                                

هيچ كس نميگويد پشت دخترك كيست؟

 يار دخترك كيست؟

 نميگويند  بيكسي هايش كجاست نميگويند دخترك ...............

نمي گويند

اما دخترك هر روز به ياد آن شب پشت پنجره مي ايستد و منتظر صداي آمدن قدم هاي پدر ميشود

هنوز گريه ميكند و هنوز بهانه پدر ميگيرد

دل دخترك براي پدرش هر روز تنگ و تنگ تر ميشود

با اينكه تظاهر ميكند از پدرش متنفر است اما واقعا دوستش دارد

هر سال روز تولد پدر مي ايستد زير تاق آسمان دستانش را بلند ميكند و منتظر تبريك خدا ميشود

اوسالهاست با خدا تنهاست سالهاست بي كسي هايش را با خدا پر ميكند

سالهاست لبخند ميزند اما......

خدايا دل دخترك كوچك است او مرد شده اما براي مادر و خواهرش .

پس براي خودش چه ؟؟؟

اين را هيچ كس نميداند كه دوستان و غم خواران دخترك ستاره ها هستند

هيچ كس جز

 او و خدا

قصه تمام شد اما اي كاش واقعا قصه بود...

اما اين را بدانيد دنيا هر شب صندوقچه ي يك خانواده خوشبخت را مي دزدد

        پس مراقب صندوقچه هاي با ارزشتان باشيد

                مواظب فرشته هايي كه در كنارتان هستند باشيد

                                          گاهي خيلي زود دير ميشود

                                                                                بي آنكه  گذرش را حس كنيم

يا علي

خدانگهدارتان باشد

نظر يادتون نره



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 10 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

شنبه : امروز در بارگاه مشغول محاسبات فیزیکی برای نصب و راه اندازی سیاره های جدید بودیم دستور داده ایم آتش زیر گالیله را زیاد کنند تا مردک اینگونه برای ما زحمت درست نکند! مردم سرشان به کار خودشان گرم بود و یک خورشید بود و یک ماه و مقداری ستاره که چسبانده بودیم طاق آسمان ! حالا همه فضول شده اند و هر روز به یک جای کار ما سرک می کشند! چشم درست کرده اند پدرسوخته ها که ته و توی عالم را وارسی کنند! هر سوراخی می بینند این چشمشان را فرو می کنند تویش ببینند چه خبر است!دستور داده ایم در آزمایشگاه بارگاه در مورد تغییرات نسل های اخیر بندگان تحقیق کنند! چند قرنی است خیلی فضول شده اند!

يکشنبه:از صندوق قرض الحسنه بهشت تماس گرفته اند و لیست مفسدان اقتصادی را که وام گرفته و پس نداده اند اعلام کرده اند! یکی نوح است که وام برای کشتی سازی گرفته بوده و ورشکست شده ، دیگران هم ابراهیم و اسماعیل و نوادگان و نتیجه گانشان هستند که همگی سند خانه خودمان کعبه را گرویی گذاشته اند و نمی شود اقدامی کرد ، یک وام هم متعلق به محمد است که بچه کوچیکشان مهدی پول را ورداشته و در رفته است!امروز قدری کسالت داشتیم عزرائیل را فرستاده ایم زمین مقداری شیطنت کند تا بلکه حالمان معقول شود.تعداد متنابهی از بندگان را آورده است که فرستاده ایم قسمت محاسبات کارهای این عزرائیل هم دارد تکراری می شود! خسته شدیم از سیل و زلزله و اینها! هنوز کسالتمان برطرف نشده است!

دوشنبه: از جهنم خبر رسیده است که سوخت تمام شده است و آتشی در کار نیست ! مغضوبین به جای عذاب و آتش از شدت سرما روی ویبره هستند! ملک سوخت را احضار کردیم . نوسان قیمت جهانی نفت و تصمیمات اوپک را بهانه کرده است ! دستور فرمودیم از ذخیره سوخت بارگاه علی الحساب یک حواله صادر کنند تا اهالی جهنم دچار ذات الریه نشوند و خرج اضافی پشت دستمان بگذارند!

سه شنبه : به میکاییل چی دستور دادیم در مورد این مردک احمدی نژاد و دار و دسته اش گزارش مبسوطی تهیه کند. مثل اینکه اطلاعاتی در مورد بنده دودره بازمان مهدی دارد! آخرین بار کل باغ های بهشت را بین تعدادی از دوزخیان قولنامه نموده و فراری شده بود! خبر رسیده بود که به علم شعبده وارد شده و اصول غیب شدن از انظار را آموخته اما در اصول ظهور به مشکل برخورد کرده است!

چهارشنبه:از اداره بازرگانی بهشت تماس گرفته اند در مناطق بالانشین بهشت مومنین بر روی رودخانه شیر و عسل سدسازی کرده اند و در املاک خود دریاچه مصنوعی ساخته اند! و شیر و عسل را در مناطق پایینی سهمیه بندی کرده و به صورت یارانه ای به فروش می رسانند! و سود قابل توجهی به جیب می زنند! محتمل است ریش نداشته ملک های سازمان شیر و عسل را چرب کرده باشند! امان از دست مومنین!

پنجشنبه : وضعیت اقتصادی دربار کمی آشفته شده ،ملک اقتصاد را احضار کرده ایم ..بحران اقتصادی آمریکا را بهانه کرده است! دستور داده ایم یک فروند کارت سوخت نامحدود از سهمیه الهی خودمان برای آتش کریستف کلمب صادر کنند! هر چه آتش است از گور همین پدرسوخته در می آید!

جمعه: چند روزی است فکر می کنم نانت نبود ، آبت نبود؟! ملک و حوری ات دم دست نبود؟! خلقت این آدمیزادت چه بود دیگر؟! از روز خلقت این موجود دوپا و فضول آسایش نداشته ایم . هر کاری برایشان می کنیم یک چیزی هم طلبکار می شوند! همیشه دنبال واسطه و پارتی هستند! جالب اینجاست که واسطه ها اعتبارشان از ما بالاتر رفته است.

توجه: مطلب از خودم نیست، توسط دوستی به دستم رسید، نمی دانم مال کیست.....

فقط توي وبلاگ نوشتم كمي تفريح كنيدو لبخند بزنيد

 

دوستان و هم وطنان نظر يادتون نره

 

ياعلي



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 9 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

جا پاي خدا

 

شبی از شب ها مردی خوابی عجیب دید،

 

او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند

 

و در همان حال ,

 

در آسمان بالای سرش ,

 

خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است .

 

 او که محو تماشای زندگی اش بود ,

 

 ناگهان متوجه می شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شود

 

و آن هم وقت هایی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی می کرده

 

 است.بنابر این به خدا که در کنارش بود گفت :

 

پروردگارا تو فرموده ای که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد

 

در تمام مسیر زندگی , کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد.

 

 پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام , فقط جای پای یک نفر وجود دارد,

 

چرا مرا در لحظاتی که سخت به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟

 

خداوند لبخند زد و گفت :

 

بنده ی عزیزم ! من هرگز تورا تنها نگذاشته ام.

 

 زمان هایی که تو رنج و سختی بودی ,

 

 من تورا در آغوش گرفتم تا به سلامتی از موانع عبور کنی...

 



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 9 مرداد 1389 | نظرات ()