نوشته شده توسط : مريم



:: بازدید از این مطلب : 1092
|
امتیاز مطلب : 359
|
تعداد امتیازدهندگان : 113
|
مجموع امتیاز : 113
تاریخ انتشار : 30 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام به دوستان خوبم

وای که امروز چه روزی بود

تعطیلی کنار خانواده خیلی خوب بود البته من امروز کتاب و درس رو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار

کلا خیلی امروز خوش حال بودم به دلایل شخصی و اینکه امروز مامانم زود تر میاد خونه

ولی هی ی ی ی امروز  سعادت نداشتم برم حرم مطهر

اما خیلی دوست داشتم برم

روز تولد بود و من بیخیال....

اصلا یادم رفته بود و کلا امروز گیج میزدم

و داشتم خودمو برای برنامه پنج شنبه برای ولادت امام رضا داشتیم آماده میکردم که البته برناممون ماله سه شنبه بود

(امان از دست این دولت که همیشه کار هارو خراب میکنه ....خوب میخواست خوبی کنه که .....بلد نبود.)

برنامه ها رو چک میکردم تا چیزی کم نباشه (آخه مدیر برنامه ها منم)

فقط من از یه خصوصیتم خوشم میاد که اعتماد به نفسم بالاست و تازه حالا قدرشو میدونم ......خوبه نرفته فهمیدم چقدر خوبه ها

چون به خاطر این اعتماد به نفسم کار هام هم خوب پیش میره و حرفمو خیلی راحت میزنم و خیلی مسوولیت هام راحت تر انجام میشه و کسی نمیتونه جلوم در بیاد بله!!!!!!

دیگه خیلی از خودم تعریف کردم .......

خوب خیلی خوشحال بودم و اینکه فردا درسه چندان مهمی نداشتم .....

ساعت 5:30 بود از خواب بلند شده بودم و تازه میخواستم دوباره هم بخوابم مثله اینکه خیلی خسته بودم

یه هو  با زنگ تلفن خونه رو صدا برداشت.......

حالا منم توی خوابو  بیداری....یکی گوشیرو برداره....

20 ثانیه هم نشده بود هم سرمو گذاشتم رو متکا مامانم صدام کرد

مریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....

منم هراسون بلند شدم چی شده .......

مامانم گفت مگه باید چیزی بشه با تو کار دارن

گفتم آخه اینطوری آدمو صدا میکنن

فائزه (همکلاسیم و رفیق فابریکم ) بود

گوشیرو گرفتم گفتم بله ....

گفت سلام

گفتم آخه الان زنگ میزنن

گفت برنامه ی فردا رو میخوام  منم داغ کرده بودم گفتم چمیدونم

گفت فردا اختیاری نداریم؟

گفتم منو از وسط خوب بلند کردی اینا رو بگی

گفت میخوای یه چیزی بگم تا فردا خوابت نبره

گفتم نه بابا .....؟ چی؟

گفت فردا به جای مطالعات اختیاری داریم

گفتم خوب همین ........(چند ثانیه بعد)

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!!!!!!

گفت آره حالا میخوای برو بخواب.....

گفتم چی میگی ....مطمعنی یا میخوای منو اذیت کنی

(آخه دیروز یکم سر به سرش گذاشته بودیم با بچه ها)

گفت نه حالا  «« مشکل حسن »» رو نوشتی.......

من تو خودم موندم خدا پدر حسن رو بیامرزه

حالا بی شوخی چیکار کنم چی بنویسم خدایا

آخه میدونید خانم علی یاری خیلی معلمه خوبیه ولی خدا نکنه بهت گیر بده کلا تا پدر جدتو به غلت کردن میندازه.......

ماهم جزء شلوغ های کلاسیم منتظره یه چیزی از ما ببینه بهمون گیر بده.......

فائزه مورده بود از خنده گفتم چته زنگ زدی منو از خواب بندازی ها

گفت نه بیدارت کردم فردا خانوم علی یاری نفرستت برزخ ....

خوبه خوبه خیال کردی.....

کاری نداری

نه امید وارم امشب بتونی بخوای

منم که دیگه قرمز شده بودم ...... نه!

خوب پس خداحافظ

-به سلامت...

گوشیرو اونقدر محکم گذاشتم که فکر کنم چند تا از خازن ها و تیکه هاش جا به جا شد........

حالا دیگه نه خوابم میومد نه میتونستم بخوابم

رفتم سراغ اینترنت که لااقل یه چیزی گیرم بیاد

زدم:

مشکلات خانواده ...

مشکلات درسی....

راه حل برای حل اختلاف خانواده....

یا خدا اینا چیه مینویسه نخاستیم بابا همه چی اومد جلو چشممون خدا این اینترنتم شفا بده .....

برگه های کلاسورمو برداشتم نشستم.

ای خدا مرگت بده حسن که مارو گرفتاره خانم علی یاری کردی

مامانم :چیه مثل این پیرزنا هی قور میزنی

گفتم هیچی میتونی کمک کنی بسم الله اگر هم که نه بزار خودم یه گلی به سرم بگیرم

مامانم گفت فقط برو بیرون فرش ها کثیف نشه.......

باشه مامان باشه.....شما هم بله

منم سرمو انداختم پایین

خدایا خدایا منو بکش...

خدا نکنه هنوز جوونم بابا ....

 

نظر یادتون نره

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 862
|
امتیاز مطلب : 387
|
تعداد امتیازدهندگان : 121
|
مجموع امتیاز : 121
تاریخ انتشار : 27 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم


السلام علیک یا غریب الغربا ، السلام علیک یا شمس الشموس

و سلام مولای من......

هزاران هزار گل عشق را در زورق جانم با روبان شیفتگی و

شیدایی تزئین می کنم ونثار وجود قابل تقدس و نازنینت....



عزیز دل ، مالک جان ......

دلنوشته برای تو یعنی اینکه ، قلم عشقم با مرکب ارادت معطر

به نام مقدست شده و روی برگ ، برگ ، دفتر دلم بلغزد و

واژه واژه مهربانی را نثارت کند ......



ای ریسمان باورهای حقیقت .....

هربار که دلتنگ دلتنگ شدم ، ابرغم مهمان چشمانم شد و

بارش را آغاز نمود ،در غریبستان دلم هوای تو را کردم .

پنجره دل تاریکم را به سمت قبه و بارگاه ملکوتی و

روح افزایت ، به سمت نورانیت تو که غریب آشنایی

گشودم ، روشنایی حرمت و نسیم دل آویز و آرام بخش

محبتت روحم را نوازش داد ، فضای آلوده درونم را با

هوای معنوی و دل انگیزت پاک کردم ، خواستم آلوده اش

نسازم اما دنیا نگذاشت و بازهم ......فرصت نشد !!!



تمامیت عشق و صفا .....

خواستم درکهکشان عشقت ، ستاره های فروزان معرفتت

را بچینم و سبد وجودم را ازگلواژه های ایمان پرکنم و

درونم را با چلچراغ نام و یادت چراغانی کنم ..

اما ......... فرصت نشد !!!

 




و اینک نازنین ...

در آستانه سالروز ولادت خجسته و مبارکت

 پرستوی دلم میل پرواز به رواق ملکوتی ات را دارد ...

آیا مسیر رسیدن به خودت را .... نشانم می دهی ؟؟



می خواهم خاک محضرت را طوطیای چشمان ناقابلم

کنم و در حریم خلوتت مستانه ، زمزمه شورانگیز

عاشقی و رهایی را سر دهم ..

آیا مولای من ...چراغ راهم .... می شوی ؟؟



می خواهم خویش را به پنجره پولاد مهربانی و مروتت

بیاویزم و بند دل شکسته ام را گره بزنم به صداقت و

بزرگی و شرافتت و عقیق سرخ نیایش را تقدیمت کنم .

آهوی سرگشته کوچه های غربت و دلدادگی ام ....

آیا ضمانت دلم را ..........می پذیری ؟؟



مالک قلبم ...

 آیا قفل قلبم را با کلید شفاعت و مهربانیت می گشایی ؟؟

آیا رخصت می دهی در حالی که دل به تو سپردم

 گره محبتم به تو را پاره کنم و دوباره

پیوند بزنم ، شاید به تو نزدیکتر شوم ..

آیا می خوانی و می پذیری ام ؟؟

و آیا اینبار فرصت می شود ؟؟؟

انشاءالله
 
 
 
برای اینکه خود آقا ضمانت دلمون رو بپذیره صلوات یادتون نره
 
 
نظر بدین ها.....

 



:: بازدید از این مطلب : 1283
|
امتیاز مطلب : 169
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 27 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

پريشانم،


چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!

  
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي


خداوندا!


اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي


لباس فقر پوشي


غرورت را براي ‌تکه ناني


‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌


و شب آهسته و خسته


تهي‌ دست و زبان بسته


به سوي ‌خانه باز آيي


زمين و آسمان را کفر مي‌گويي


نمي‌گويي؟!


خداوندا!


اگر در روز گرما خيز تابستان

 
تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي


لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري


و قدري آن طرف‌تر


عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌


و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد


زمين و آسمان را کفر مي‌گويي


نمي‌گويي؟!


خداوندا!


اگر روزي‌ بشر گردي‌


ز حال بندگانت با خبر گردي‌


پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.


خداونا تدو مسئولي.


خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن


در اين دنيا چه دشوار است،


چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1140
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 22 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام دوستان همیشه بهارم !!!!!!!!

خوبید ؟؟؟؟ خوشید؟؟؟؟

چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب  تولد امام رضا رو پیشا پیش به همه ی نازنین ها تبریک میگم

(یادتون باشه من اولین نفر بودم ها)

خوب مهر داره قدم قدم میره و آبان داره آهسته آهسته میاد

آبان ماهه قشنگیه و آخرای مهر هم همین طور چون این روز ها روز تولد عزیز ترین کسانیه که دارمشون

خوب بگذریم

دوست دارم امروز یکم از قشنگیه دنیا بگیم و به زندگی بخندیم

به قول شکسپیر :          

مهم نیست که چند بهار در کنار هم زندگی کنیم ،


 مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است.


 در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت : کاش فقط چند لحظه بیشتر

 فرصت داشتیم تا خوب به هم نگاه کنیم.......

من یاد گرفتم خوب نگاه کنم به خاطر همینه از حرف یا برخورد های نه چندان خوبه

اون هایی که دوستشون دارم , قبولشون دارم  دلگیر نمیشم چون میدونم

 از ته دلشون این حرفو نزدن یا از قصد این کارو انجام ندادن ......

هر وقت هرکجا کسی کاری انجام داد یا جمله ای از روی عصبانیت بهتون زد

 یا برخورد خیلی ناراحت کننده ای باهاتون داشت متقابلاً جواب ندین

بلکه فقط سکوت کنید و با خودتون فکر کنید از ته دلش این کارو نکرده بلکه فقط همون لحظه  

مطمئن باشید با این حرکته شما فرد به فکر فرو میره و به کار و برخورد زشته خودش فکر میکنه

و در آخر یا از رفتار زشتش عذر خواهی میکنه یا اگه خیلی مغرور باشه دیگه تکرارش نمیکنه

اما اگر هم خجالتی باشه سعی میکنه جبران کنه

 

 

یه نکته یه یکم زندگی قشنگ تر........

یاعلی

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 340
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101
تاریخ انتشار : 21 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

روزه  قسمت بود، خدا هستی را قسمت می کرد.

 

خدا گفت: چیزی از من بخواهید؛ هر چه که باشد شما را خواهم داد.

سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است.

 

و هر که آمد چیزی خواست

یکی بالی برای پریدن

و دیگری پایی برای دویدن

یکی جثه ای بزرگ خواست

و آن یکی چشمانی تیز

یکی دریا را انتخاب کرد

و یکی آسمان را

 

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم! نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده

و خدا کمی نور به او داد .

 

نام او کرم شب تاب شد .

 

 

خدا گفت: آن نوری که با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد.

تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .

 

 

و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست؛

زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .

 

 

هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

من از خاموشی شبهای تاریک آمده ام

فانوس من قلبی است که تو روشنی بخشش هستی

کوچه ها چه بس سرد و تاریکند

تنهایم نگذار در این وحشت تاریک، که من از بی کسی و تنهایی می ترسم

قلب من از گرمای وجود توست که می تپد، تنهایم نگذار در این غربت ای نازنین

اگر از من بگذری گناه تو نیست، در این دنیای رنگی چه کسی قلب کهنه می خواهد

دلی که سوخته، قلبی که شکسته، دیگر رنگی ندارد

تنهایی را باید خواند، باید که در این دلتنگی ماند

سهم من از زندگی این نبود، گناه من چه بود که این سرنوشت من شد

همچو شمع در این زندگی سوختم، و اینک پایان من است

ای دوست کاش در این پایان تو باورم کنی

 



:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 231
|
تعداد امتیازدهندگان : 70
|
مجموع امتیاز : 70
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بنام خدای مهربان آسمانها و زمین ...

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست نزدیک ترین نقطه به خدا نزدیک ترین لحظه به

اوست ، وقتی حضورش را درست توی قلبت حس می کنی ، انقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب

بند می آید . آنقدر هیجان انگیز که با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست . تجربه ای که باید

طعمش را چشید.
اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی ، درست همان جا که دلت سخت

می خواهد او با تو حرف بزند ، همان لحظه که آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد ،

همان لحظه نورانی که از شوق این معجزه دلت می خواهد تا آخر دنیا از ته دل و با کل وجودت

اشک شوق بریزی و تا آخرین لحظه وجودت بباری

.
نزدیک ترین لحظه به خدا می تواند در دل تاریک ترین شب عمر ناخواسته تو و یــا در اوج

بزرگ ترین شادی دلخواسته تو رخ دهد ،

می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند پیش بیاید همان دمی است که

برایش هیچ بهانه ای نداری . جایی که دلت برای او تنگ است

.
زیبا ترین لحظه عمر و هیجان انگیزترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم خودت

خدا را می بینی .

درست همان لحظه که می بینی او با همه عظمت بی کرانش در قلب کوچک تو جا شده است .

همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس و نورانی و متعالی شدن حست را درک می کنی


آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بی کرانش

آن را لایق شمرده و بر گزیده و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و از چه رو از آن تو شده است و این را همیشه به یاد داشته باشید    ... 

 
هرگاه با دیگرانید خود را خط بزن و هرگاه با خدائید دیگران را "


بودن را باور کن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن .

لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت قربت آماده شو ، وضو بگیر و با تن پوشی از دعا و

نیایش در محلی آرام ، دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیاندیش


شماره بگیر و از ته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن .

می خواهی آسمان دلت آبی و خورشید روشنگر زندگی ات باشد ...

می خواهی زبان گلها را بدانی و راز خلقت را دریابی ...

پس به او توکل کن ، دست هایت را بالا ببر ، وجودت را سرشار از عشق و تمنا کن و به او بگو

دوستش داری و فقط او را می ستایی ، از او کمک می جویی ، بخواه که راه راست را به تو نشان

دهد !
خودت را گم کن ، بگذار هیچ نقشی از تو بر زمین نماند ، بال هایت را باز کن ، به سوی معبود

حقیقی پرواز کن .

از او بخواه گاهی مواقع اختیار را از دست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد ، وقتی او را به بزرگی

یاد کردی و در برابرش سر بر سجده نهادی ، وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت

تپید ، قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی ، آن

هنگام که در گفتن " ایاک نعبد و ایاک نستعین " دلت شکست و صدایت لرزید ، بدان که گوشی را

برداشته است و بشارت می دهد : بنده به من بگو چه می خواهی تا دعایت را اجابت نمایم.

در این لحظه فرشته ها ناظر این همه شکوه و عظمت هستند . بدان که اگر به صلاح تو باشد همه

چیز به تو عنایت می کند .

دوست من دعا کن همیشه با تو در تماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی ، تو را بیدار کند

و عبادت را در تو بپروراند . هر لحظه منتظر باش تا تو را در مسیر زندگی هدایت کند



تنها سعی کن برای چند لحظه به جز او همه چیز را فراموش کنی

 

 

نظر یادتون نره

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام به دوستان خوبم فهمیدم مشکل چیه که نمیتونم مطلب بزارم تقصیر کامپیوتر خودمه بابا الکی گفتم تقصیر این لاکس بلاگ بد بخته

خوب حالا هر روز تا بتونم یه جوری مطلب میذارم دیگه

حالا از این مطلب لذت ببرید تا بعد

راستی یه وبلاگ تو پیوند ها هست به نام مریم خانوم اونم مال خودمه مال مسابقه وبلاگ نویسیه برین نظر بزارین برام ها

دیروز رفتم از فرشته ها برای خودم دعا گرفتم. گفتند:باید هر روز سه نوبت به دنیا بیایم.پیش ازطلوع آفتاب،ظهر و پیش ازغروب.

فرشته ها گفتند:باید هر روز هفده بار بندگی كنم و هر بندگی را در بینهایت ، ضرب كنم و بینهایت رابریزم روی لحظه ها.

فرشته ها گفتند: باید هر شب دستمالم را از شبنم خیس خیس كنم. ازشبنمی كه اشك خدا روی آن چكیده است ... و دستمال را بگذارم روی پیشانی روحم تا تبم پایین بیاید.

فرشته ها گفتند:باید هر طور شده جانمازی ببافم از ساقه ی لاله . آن وقت با اقتدا به آسمان و آزادگی ، هزار ركعت نماز فریاد بخوانم. قربتا الی الله.

فرشته ها گفتند : باید مواظب باشم مواظب آن امانت بزگ روی این شانه های كوچك. مواظب آن قشنگترین یادگاری خدا در روی زمین مواظب عشق!

فرشته ها گفتند: باید جواب سلام خدا و پرنده ها و آدمها را یك جور داد... ومثل درختان صلوات فرستاد ومثل پرنده ها،قنوت خواند و مثل كویر روزه گرفت.

فرشته ها گفتند:باید همه در به در بگردیم دنبال خدا و یك عالم دوست داشتن و كمی عقل.

فرشته ها گفتند:باید یك جایی، شاید جایی مثل سلامهای آخر نماز ، یا جایی مثل اولین سلام قطره و دریا خودم را گم كنم برای همیشه ... و آن وقت ، هر چه كه دارم بدهم باد ببرد و هرچه را كه خدا و فرشته ها و این دنیایی ها و آن دنیایی ها دارند ، ازشان قرض بگیرم

فرشته ها گفتند:باید یادم بماند كه به اندازه ی همه ی دریاهای خدا،باید گریه كرد و به اندازه ی همه ی درختهای خدا، باید سبز بود...

وقتی فرشته ها رفتند،من ماندم و لبخند خدا و یك عالم دعا كه قول داده  بودم مستجابشان كنم!



:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 185
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : 14 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم


:: برچسب‌ها: امان از دست لاکس بلاگ ,
:: بازدید از این مطلب : 833
|
امتیاز مطلب : 182
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 12 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم


:: بازدید از این مطلب : 676
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 6 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

همه ي زخمي ها رو آوُرده بودن تقريباً ميشه گفت:

 بيمارستان پر شده بود از رزهاي قرمز نيمه جان...در نگاه همه ترس موج ميزد...

هر لحظه همه منتظر آوار بودن... منتظر يك انفجار...منتظر يك زخميِ ديگه..

-خانوم احمدي ،خانوم احمدي

 يك لحظه به خودم اومدم

-بله ،بله ،چي شده؟

-هواست كجاست ؟ اين همه مجروح زخمي موندن بعد تو اين جا واستادي منو نگاه ميكني؟

-ببخشيد خانوم ناصري الان ميرم ...

لباسم پر بود از رنگ لاله هاي پر پر شده ي جنگ و دستام خسته و بغضم هر لحظه آماده تركيدن بود...

سه شبي ميشد كه حتي يه چُرت هم نَزَده بودم...

تا چشم كار ميكرد زخمي بود و زخمي بودو زخمي...

زخمي هايي كه حتي زخم هاشون هم درمان قطعي نداشت...اما بايد يه كاري براشون ميكرد

-ستاره؟

-بله خانوم

-وسايل بخيه رو بيار؟

-الان خانوم احمدي....بفرمايين.

آستين لباسِشو پاره كن ..يواش و با دقت ، سه تا تركش تو كتفش و يكي هم نزديك قلبشه ...

هواسِت باشه؟  پَنسُ  بده به من ؟زود باش تا خون ريزيش شديد تر نشده...

-بله ،چَشم خانوم ...بفرمايين...

آستينشو كه پاره كردم روي دستش پر بود از جاي زخم بخيه هايي كه قبلا جاي تركش بوده

بهش گفتم آخه پسر خوب ببين چند تا فلز داغ خورده تو بَدَنِت

                                           ببين چند بار رفتي و باز بد تر از دفعه ي قبل برگشتي همين جا     

با صداي زخمي و نالونش ويه مزاح خاصي گفت:

خيالت جمع ما ضد ضربه ايم خواهر...

با لبخنده جالب و تعجب آوري گفتم :

 اونكه آره اما يه هو ديدي رفتي و دوباره بد جور تر از قبل برگشتي ها

سرشو برگردوند سمت پنجره و با يه بغض نيمه كاره گفت :

نه اين دفعه راه برگشتي نيست به قول دكتر شريعتي وقتي راه برگشتي وجود نداره فقط بايد جلو رفت ...منم بايد برم جلو چون پشت سرم همه ي پل ها خراب شده

آ آ آ آ آ آ ي ي ي ي ي ي چيكار ميكني خواهر

تركشو آوردم بالا و گفتم:

بيا نگاه كن اين خوشكله كنار قلبت بوده .حالا بازم ميخواي بري

با آرامش و يه راحتيه خيالي گفت :

زود تر كار ما رو رديف كن رفع زحمت كنيم و بريم كه عراقي ها منتظرن

منم گفتم :اِاِاِاِ  هنوز هيچي نشده رفتي طرفه عراقيا ، در موردشون مثل پسر خاله هات حرف ميزني ها يادم باشه گذارش كنم....

گفت : نه نه نه بابا اشتباه نكن خواهر گفتن تا من نَرَم جنگ تموم نميشه

با نگاه مظلومي بهم خيره شد و گفت:

تو رو به خدا بيا خواهري كن بزار مارو نبرن عقب

 يه پسر بچه كه تازه اول نوجوونيشه حدوداً 13 يا 14 ساله بود

دلم داشت تيكه تيكه ميشد كه جنگ به اين پسر بچه ها هم رحم نميكنه

گفتم خوب ديگه تموم شد استراحت كن تا بگم منتقلت كنن عقب...

گفت تو رو خدا...تو رو جون عزيزت...

گفتم اي بابا نه نميشه روي زخم پانسمانشو كشيدم و گفتم بايد بري عقب برو برگرد پيش خانوادت اين جا آدم زياده كه خيلي بهتر از تو مي جنگَن ...جاي تو اون پشته

گوشه ي مانتومو گرفت ، كشيد و گفت خدا رو خوش مياد ما بريم عقب تو خونمون

 پا بندازيم رو پا بعد يه عده  ديگه برن جلو ي توپ و تفنگ دشمن تلف بشن آره؟؟؟

 اگه درسته باشه من برميگردم...

بعد گوشه مانتومو رها كرد و دوباره گفت اگه درسته، باشه...

برگشتم و با حس مهربوني دستشو گرفتم و گفتم:

 نه درست نيست اما تو برو عقب خوب شدي يا نه اصلا حالت بهتر شد

 بعدش بيا برو حساب اين عراقيارو يه سره كن .باشه؟؟؟؟؟؟

طوري بهم خيره شد كه انگار دنيا به آخر رسيده بعدش با صدايي بغض آلود گفت:

نگران نباش آبجي حالا حالا ها عزرائيل سراغ ما نمياد

نيش خند زندم و گفتم :

من نگران عزرائيلم كه اگه اومد فرار نكنه

خنديد و با تعجب گفت چرا؟ ؟ ؟

گفتم :آخه اون عزرائيل بد بخت هم دل داره

 همين جوريش ميترسه بياد سراغت واي به حال اينكه بخواي دوباره بري جلو....

چند لحظه مكس كردم و دوباره گفتم:

 برو اما يكم هم به فكر ماردت باش 

گفت: ماردم زير آوار با خدا رفت تو آسمون حالا منتظر منه

دستشو يه لحظه ول كردم خيلي گيج بودم گفتم:

گفتم بايد قول بدي اگه رفتي برگردي ها

گفت نه نه من اهل قول دادن نيستم

 من كه ديديم حريفش نميشم گفتم فقط يه شرط داره كه بذارم بِري ؟؟؟؟؟؟

سرشو آورد بالا و گفت :هرچي باشه؟؟؟

-برو وقتي رسيدي اون جلو ....رسيدي خط مقدم جنگ ....يك كاري كني كه   عراقي ها از اومدنشون پشيمون بشن...

-باشه آبجي اصلا ما به خاطر همين ميخوام برم كه زود تر مهمونا رو بيرون كنم

-مهمون؟

گفت :مهموني كه نمك بخوره و نمك دون بشكنه ديگه مهمون نيست .هست؟

واي از دست تو .....بايد واستي تا سُرُمِت تموم شه..فهميدي......

رفتم براش يه مسكن بيارم تا يكم استراحت كنه و فكر جلو رفتن از سرش بيفته .

اخه دلم نميومد يه غنچه كه هنوز گل هم نداده پر پر بشه

برگشتم تا بهش آرامبخش تزريق كنم:

خوب ديگه فعلا بايد يكم .....اما اما نبود ..رفته بود و جاش يه گلبرگ ياس روي تخت گذاشته بود.....

ديگه حالم دست خودم نبود هم ناراحت بودم هم خوشحال

ناراحت از اينكه به جاي نشستن پشت ميزو نوشتن تكليف هاش بايد تفنگ دست بگيره و بره تا بجنگه ...اونم چي ؟ با يه دسته حيوون كه بويي از انسانيت نبردن  

و

خوشحال بودم براي عشقي كه به مردم و وطنش داره

از اون روز به بعد گل ها ، غنچه ها و حتي شكوفه هايي رو ديدم كه حاضر بودن پر پر بشن اما به ملت و مردمشون آسيبي نرسه ......

 

يا علي مدد

هركي از داستاني كه من از خودم نوشتم اما در حقيقت واقعيت هم داره لذت برد نظر يادش نره



:: بازدید از این مطلب : 705
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : 4 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سلام به همه ي دوستاي گلم

ببخشيد اينترنتم يكم مشكل داشت نتونستم بيام

شما بزرگي كنيد ببخشيد....

كبوترايِ آسمونه جاده هاي سبزِ منو خدا

امروز يه جور ديگه اي بودن

اوج ميگرفتن ،با موسيقيه قشنگه باد و نسيم ميرَقصيدن

امروز درخت ها سبز تر شده بودن

گل هاي مريم و رُز و گلبرگ هاي ياس روي درختا و كنار جاده منو خدا

سفيد تر و قرمز تر خوش عطر تر شده بودن

 ابرا با هم بازي ميكردن و پسر بچه هاي توي كوچه بلند بلند ميخَنديدَن

دختر همسايه گيتار ميزَد

مادر بزرگم كتابچه ي كوچك خدا را ورق ميزد

صداي مهره هاي تسبيح پدر بزرگ بيشتر از هر چيزي فضا رو پر كرده بود

خواهرم با موش كوچولوش جزيره هاي ذهن اقيانوسي خودِش رو كشف ميكرد

امروز يه احساس عجيبي داشتم

پاهايم جور ديگري قدم برميداشتند

دستام قلم رو جور ديگه اي نگه ميداشتن و مي نوشتن

چشمام جور ديگه اي به روبرو نگاه نگاه ميكردن

هوا سرد شد اما حرارت وجودم طور ديگه اي گرمم ميكرد

امروز يه روز ديگه است....  يه روز خاصه .... نميدونم!!

ولي لبخند خدا رو احساس و دستشو روي شونه هام لمس ميكردم

ناخداگاه انگشتام بي حس شد

انگار در ماوَراء ايستاده بودم ....

سكوت سكوت سكوت همين

هيس س س س س س..

صداي پا مياد... صداي قدم هاي يك عابر آشنا

صداي خش خش كفشاش  

و

بوي مدهوش كننده ي تكه نونه تازه اي كه تو دستش بود ...

كم كم خورشيد جاشو به ماه ميداد و من اصلا گذر زمان رو احساس نميكردم.

خداي من ....خدايا..اين جا چه خبره؟ اين جا اصلا كجا هست؟ چرا اينجوريه؟؟؟؟؟

اما هيچ كس نبود هيچ كس

صداي لِخ لِخ كفشايي كه به زمين كشيده ميشد داشت ديوونم ميكرد اما معلوم بود كه يه بچه است يه بچه با يه عطر آشنا...

نمي تونستم بفهمم

 نمي تونستم درك كنم  كُجام!!!

صداي كفشايي كه مدام با زمين بزخورد ميكرد قطع شد

يه صداي آشنا ميومد صداي....

 ببخشيد ببخشيد خانوم خانوم

صداي يه فرشته كوچولو حالا فهميده بودم اون صدا و اون بويي كه به مشام ميرسيد مال چي بوده

خم شدم و بهش نگاه كردم

-سلام خانوم

من با چشماي تعجب آميزي بهش گفتم : سلام كوچولو اين جا چيكار ميكني ؟

با بغضي كه توي صداش و لب هاي غنچه شدش بود گفت:

تنهام ، هرچي ميگردم دوستامو پيدا نميكنم فكر كنم بدون من رفتن و منو تَنها گذاشتن ..

انگار كه همه چيز يادم رفته باشه اين كه اين جا كجاست و من براي چي اينجام  گفتم:

براي چي بايد يه فرشته كوچولو ي مهربون و معصومي مثل تو رو تنها گذاشته باشَن ؟

-بانگاهي معصومانه و خيلي قشنگ بهم گفت:

راستش من تنهاي تنها نيستم هر روز منو يه عالمه فرشته ديگه با خدا اين جا قرار داريم

گفتم قرار؟

-آره ما هر روز اين جا جمع ميشيم با هم بازي ميكنيم ،ميخنديم ، حرف ميزنيم

و

 كاراي زَميني ها رو نگاه ميكنيم وهر شب براشون با ستاره ها چشمك ميزنيم..

 

خداي من چي ميشنوم  يعني اين جا واقعا آسمونه؟ ؟ ؟ ؟

 

دستامو سفت گرفت ، بغض صداشو غورت داد و بهم گفت:

مياي بريم دوستامو پيدا كنيم

بريم ببينيم خدا كجاست

با يه حالت بُهد زده اي گفتم نميدونم

گفت بريم  بريم  بريم ديگه

يك لحظه از خودم بي خود شدم 

ديدم چاره اي ندارم چون فقط منو اون اينجاييم گفتم: باشه بريم خانوم كوچولوي شيطون

بين راه لِي لِي قدم برميداشت

 و مدام برميگشت و با يه حس قشنگي به من نگاه ميكرد گاهي هم برميگشت و دستمو با يه حالتي ميگرفت...

با خودم گفتم نكنه مُردَم ....نه نه اگه واقعا ...مُرده باشم چي

اَه اين فكرا چيه....

صداي قدم هاش قطع شد سرشو بالا كرد و بهم گفت رسيديم

با چشمام بهش با حالت سوال برنگيزي نگاه كردم و گفتم اين جا؟

گفت اره اونا هاش اونجا من ميترسم برم تو برو اون پايين و به خدا بگو بياد اين بالا...باشه؟

تعجب كردم با خودم گفتم خدا و دره غير ممكنه

يعني خدا اون پايينه ...يه جاي خيلي تاريك و زشت هيچي معلوم نبود جز چند تا فانوس كه

نورشون خيلي قشنگ و خيره كننده بود

گفتم باشه فرشته كوچولو

اما يادت باشه اسمتو به من نگفتي ها....!!!!

با ناگاه مظلومانه خاصي بِهم  زُل زد و گفت :پر نور ترين ستاره ي شب

من كه واقعا تعجب كرده بودم گفتم خيلي قشنگه

به پايين نگاه كردم ...فاصله زياد بود بايد مي پَريدَم براي يك لحظه جُراَتَم رو از دست دادم ...براي چند لحظه خيلي ترسيدم كه نكنه برگشتي نباشه....

گفتم نه نه منو ترس من مي پرم

و پريدم !!!!!!!!!!!!

يه هويي روي صندليِ زير آلاچيق از خواب پريدم

گيج بودم ، نمي فهميدم عجيب ترين خوابي بود كه تا حالا ديده بودم

دوباره صداي همون كفشا و همون صداي بچه گانه ....

سرمو بالا كردم

آره آره خودشه يه ستاره خيلي خيلي قشنگ

 با يه نور خيلي خيلي قشنگ تر داره چشمك ميزنه به من (ياد حرف فرشته كوچولو افتادم پر نور ترين ستاره ي شب)

يه چيزي فهميدم .فهميدم از زندگي تا مرگ حتي كمتر از يك نقطه بيشتر فاصله نيست

فهميدم چقدر دنياي ما پَست و سياهه كه خدا خودش هر روز مياد و  برامون فانوس روشن ميكنه ...

بيايم يكم دستاي مهربونه خدا رو بگيريم

يكم خودمون فانوس روشن كنيم

چرا

آخه چرا بايد اينقدر بد باشيم كه حتي فرشته ها هم بِتَرسَن بيان روي زمين

يا

 وقتي ميان ميخوان زود بَرگَردَن اون بالا

بيايم يكم فقط يكم توي اين جاده ي سبز و سرخ ،بالا و پايين جا پامونو بزاريم كنار جا پاي خدا

نقاش كوچولو يا همون دختر جاده هاي سرخ و سبز امشب هم

يه ستاره از فرشته هاي آسمون هديه گرفت و و به آدمك هاي زميني هديه داد

ديدين خدا چقدر مهربونو بزرگه دوستاي خوبم كه حتي با اين همه بديه ي ما باز هم مياد و به فكرمونه....

يه دسته گل مريم دوشاخه گل رز و چند گلبرگه ياس از دختر جاده هاي سبز تقديمتون

باعشق خدا فانوس ها رو بردارين

و امشب برين تا تو هر كوچه اي يك فانوس روشن بزارين و خاموش شده هاشو دوباره روشن كنيد حتي اگه كبريت ندارين نور مهر واقعي و محبت حقيقي هم كار سازه

برين و بزارين تا لبخند خدا و فرشته هاي كوچولوشو از همين پايين ببينيد

 

ياعلي

خوشگلا نظر يادتون نره ها

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 685
|
امتیاز مطلب : 157
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : 3 مهر 1389 | نظرات ()