نوشته شده توسط : مريم

يه گله كوچيك به دوستان مياييد لطف ميكنيد مطالب رو ميخونيد نظر نمي ذاريد

خوب به من بر ميخوره ديگه

هر كي معرفت داره نظر بزاره

                  ما با بي معرفت ها كار نداريم

مدير وبلاگ

مريم

 



:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 31 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

راز خوشبختي

تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.

به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها، در حاليكه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟»

جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد».

مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.

خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

««راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»»

 

بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو

 



:: بازدید از این مطلب : 295
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 31 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

نور چشمانم ، ديده بينايم ، رفتند از دستم
سيل اشك را ، روزها و ماه ها، زدودم ز چشمان نمناكم
تا كه پاسخي بشنوم از سويت!
پس كي ببينم آن ماه تابان رويت؟
بيا و بباران، بر حقيقت جويان ،باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!
اي معشوق من !بي تو زندگي نشايد
بي هدايت تو زندگي نبايد.
من پيچكم به ديواري كه تو تكيه گاه آني!
من فداي تو و آن پناه من كه تو باشي!

بيا و بباران ،بر حقيقت جويان ،باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

من پروانه ام به گرد تو
ميثاق عاشقانه ام ميشود تازه هر دم به شوق تو
منا جات همه جمعه هايم فرياد دلتنگي تو!
تا به كي معشوق من ، پنهان بماند ناله هايم در انتظار وصل تو؟

بيا و بباران، بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

اي كه ستون استقامت مني
به خدا ! شيرين تر ز شهد عسل براي مني
به دستم دارم اكنون اين كاسه گدايي
پس اباصالح المهدي كجايي؟

بيا و بباران، بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

با نگاهي سرورم رحمي بكن برحال من
كه نواي عشق تو دارد طنين در قلب من
در انتظار گرمترين پاسخ ز تو
ميكنم اين شعر را با مهر اشك چشم خود، هديه به تو!!!!!!!!!!

بيا و بباران ،بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!
_________________
قلب تنها چيزيست كه
شكسته اش هم كار ميكند...



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 30 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

فردا اگه مهدي بياد دردا  رو درمون ميکنه/ آسمون شهرمونو ستاره بارون مي کنه

 

                       شايد اين جمعه بيايد، شايد.../شايد...پرده از چهره گشايد...شايد

 

با همه لحن خوش آوائيم/در به در کوچه تنهاييم

 

                                  اي دو سه تا کوچه زما دورتر/ نغمه ي تو از همه پُر شورتر

 

کاش که اين فاصله را کم کني/ محنت اين قافله را کم کني

 

                                           کاش که همسايه ما مي شدي/ مايه آسايش ما مي شدي

 

هر که به ديدار تو نايل شود/ يک شبه حلال مسايل شود

 

دوش مرا حال خوشي دست داد...

 

                       دوش مرا حال خوشي دست داد/ سينه ي ما را عطشي دست داد

 

نام تو بُردم لبم آتش گرفت/شعله به دامان سياوش گرفت

 

                                    نام تو آراميه جان من است/ نامه ي تو خط امان من است

 

اي نگهت، خواسته ي آفتاب/ بر من ظلمت زده يک شب بتاب

 

                                                پرده برانداز زچشم ترم/تا بتوانم به رُخت بنگرم

 

اي نفست يار و مددکار ما، کي و کجا؟!/ کي و کجا؟! وعده ي ديدار ما؟!

دل مستمندم اي جان....

دل مستمندم اي جان، به لبت نياز دارد/ به هواي ديدن تو هوس حجاز دارد...

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

 

 

 

 

دل پريشونم، پريشونم که اربابم نيومد/بعد عمري عاشقي حتي يه شب خوابم نيومد

 

آسمون، عصرهاي جمعه مثل من بهونه گيره/بارون گريه باهات حرف مي زنه که خيلي ديره

 

مادر تو دل غمينه خون جدّت رو زمينه /عشق ما مهدي نيومد عشق ما مهدي نيومد...

 

العجل يا حجه الله /العجل بقيه الله....

 

سر زلفت مي بره قلب فرشته ها به غارت /مي دونم که مي شکني هرچي بُته با يک اشارت

 

                           دل زينب بي قراره/ مادرت چشم انتظاره....

 

شنيدم يه روز مي آيي که خورشيد از تو پا مي گيره /هر کسي حسينيه، آتيش کربلا مي گيره

وقت خوش عهدي و عشقه/غيرت مهدي رو عشقه

 

العجل يا حجه الله/العجل بقيه الله...

 

ميون گريه شنيدم صداي پاي خروشت/به سر عمامه ي احمد، عباي علي به دوشت

 

مي کشي به ديده ي تر /چادر خاکي مادر

 

شيشه شيشه ياس مي باره نُه فلک وقتي بيايي/دوباره آباد مي شه باغ فدک وقتي بيايي

 

العجل يا حجه الله/العجل بقيه الله

 

شيشه شيشه ياس مي باره نه فلک وقتي بيايي/دوباره آباد مي شه باغ فدک وقتي بيايي

 

مي بري يه روز به سينه/ مرهمي براي سينه

 

همه دل شکسته ها چشم انتظار ذوالفقارن/شيعه ها تا تو نياي سر و ساموني ندارن

 

کار ما شور و شينِ/ يا لثارات الحسينِ

 

شنيدم براي خاتون مي گيره دل تو هر شب/سر در خيمه ي سبز تو نوشته عمه زينب

 

اهل گريه اهل دردي/ مثل حيدر کوچه گردي

 

تا قدم رنجه کني رو چشم من آروم جونم/روضه ي عموي بي دستت ابالفضل رو مي خونم

 

علقمه کلبه ي غم شد/ کمر جدّ تو خم شد

 

العجل يا حجه الله

                                            العجل بقيه الله................

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

 

منتظر حضورت تا آخرين نفس زندگيمان

 

 

گرچه طاقت نداريم!

 



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بهترین کار نماز است بیا

                                                           لحظه راز و نیاز است بیا     

شستن از صفحه دل رنگ گناه

                                                               و برون آمدن از ظلمت چاه

و نشستن به کنار دل خویش

                                                                               وانمودن به دعا مشکل خویش

گفتگو کردن با یار،خوش است

دیدن جلوه دلدار خوش است

باز در صحن مساجد غوغاست

دل به معبود سپردن زیباست

باز هنگام نماز آمده است

                                                     موقع راز و نیاز آمده است.....

خدايا چه لحظه هاي زيباييست زير آسمان تو نماز خواندن و

با ملاِئك تو به سوي تو پرواز كردن

 



:: بازدید از این مطلب : 373
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

خداي من ما کجاييم؟! پي چي مي گرديم؟! چرا هرچي که داريم رو فراموش مي کنيم؟! غرق در دنيا شديم! چي مي خواهيم از اين دنيا؟! تا کجا مي خواهيم پَس برويم؟!

 

دين او صد باغ ايمان مي دهد/ دين ما بوي غم نان مي دهد!

خدايا آفرين بر تو! آفرين بر تو!

ما را به حال خود گذاشتي؟! چرا؟!

 مگر نگفتيم ما توان نداريم؟! مگر نگفتيم نمي توانيم؟! مگر هميشه نمي گوييم؟! خداوندا چرا؟!

اعتراض دارم! از تو شکايت دارم! از تو به خودت شکايت مي برم. چرا؟!

شخصي را بر ما قرار دادي تا از آسمان هفتمت ما را ببيند. تا کي؟! خسته شدم. به خودت قسم خسته ام. چرا فرمانش نمي دهي؟! کافي مان نيست؟! سالها و قرنها از پي هم آمدند و رفتند!

 

مسلمانان، مسلمانان! مسلماني زسر گيريد/ که کفر از شرم يار من مسلمان وار مي آيد

چه نور استي؟ چه تابستي؟ چه ماه و آفتاب هستي؟/ مگر آن يار خلوت جو زکوه و وار مي آيد؟

 درو ديوار اين سينه همي در ردز انبوهي/ قلمهاتان نگون گردد! که آن بسيار مي آيد

غلط گفتم، غلط گفتم! که اين اوراق شعر من/ زشرم آن پري چهره به استغفار مي آيد!

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

و شب با صداي سنگينش فرا رسيده/ و با نگاه سنگينش/ هان اي خود!/ تا کجا صبر بايد؟ بلکه باز نور آيد؟/من غريبه ام در اين شهر سياه/ با مردمي که دل پر زگناه/ عشقي بايد/نوري بايد/شيدي بايد/ حقّي بايد/ که در اين سياهي شب گمرهان راه بيايند نه آنکه در چاه بيافتند/ تويي آن نور بيا، بيا و بر دل نفرين شده مردم شهر باش يک رهبر،  باش يک هادي/از زماني که سياهي شب آمده/ همه دلها مردند/ جز دل غم زده ي من/ که در آن عشق تو دارم/ عشق به امّيد تو دارم/عشق به هستي تو دارم/ دارم از اينجا مي روم/تا تو را بيابم و بر دل سياه شب بتازم و ...

گرچه از آن ميِ باده ي تو نخوردم/هيچ ملامت نکنم که مرا عشق تو مدهوش نمود/محتاج به مي و باده نبود!/بيا، بيا زسر سرو بيا/از آنجايي بيا که همه عشقها آمدند/عاشقانت را درياب اي معشوق/ليلي مباش که ما مجنون شده ايم!/ عشق ما آخر ندارد اما....

 اما بيا !

((مهدي جان بيا))



:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

قطاری که به مقصد خدا می رفت، قدري در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟
قرنها گذشت، اما از بی شمار آدمیان، جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند، از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود
در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم میشد، قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکبالی قانون راه خداست.
سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: اینجا بهشت است. مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست!
مسافرانی که پیاده شدند، بهشتی شدند. اما اندکی، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما، راز من همین بود. آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید، دیگر نه قطاری بود و نه مسافری..."

 



:: بازدید از این مطلب : 373
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عشق یعنی کوی ایمان و امید

عشق یعنی یک بغل یاس سپید

عشق یعنی لحظه ی دیدار یار

عشق یعنی انتهای انتظار

عشق یعنی وعده ی بوسُ کنار

عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار

عشق یعنی حس نرم اطلسی

عشق یعنی با خدا در بی کسی

عشق یعنی هم کلامی بی صدا

عشق یعنی بی نهایت تا خدا



:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

" عشق من و تو "

عشق لیلی و مجنون ...

عشق شیرین و فرهاد ...

عشق بیژن و منیژه ....

عشق من و تو ...

آره عزيزم ...

برات شدم مثه مجنون ...

مثه شيرين ...

مثه بيژن ...

ميدونم برات خيلي كمم ...

ميدونم لياقتت بيشتر از منه ...

ولي ...                       

به خداي عاشقا قسم ...

تويي همه هستي من ...

تويي دليل زنده بودنم ...

تويي دليل نفس كشيدنم ...

ميخوام عشقتو تو كوچه ها جار بزنم ...

ميخوام بگم چقد دوست دارم ...

ميخوام بگم عاشقتم ...

تو هم بگو ...

بگو كه ...

بگو كه دوسم داري ...

بگو كه ....

بگو كه عشقه من و تو مقدســــــــــــــــــــــــه 

نه مستي ... نه هوسه ...

بگو تو هم دوسم داري ...

 



:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

مردي با خدا قرار داشت

 

یکروز مردی با خدا قرار گذاشت تا خدا به خانه او بیاید ،

 زنگ خانه به صدا درآمد مرد باخوشحالی دوید ودر راباز کرد 

دید یک فقیری دم در است واز او کمک میخواهد مرد با عصبانیت اورا رد کرد

وگفت که منتظر خدا هستم ، برای بار

دوم  بعداز مدتی زنگ خانه به صدا درآمد مرد سریع در را باز کرد

ودید که یک فقیر دیگری است با او هم به تندی

گفت که مزاهم نشو که منتظر خداهستم و در رابست

مدتی بعد برای بار سوم زنگ خانه به صدا نواخته شد مرد با

خوشحالی بطرف در دو ید وقتی در را باز کرد دید

باز یک گدای دیگر است با ناراحتی فراوان داد زد که

منتظر خداهستم مزاحم نشو ودر را بست .

آن شب از خدا خبری نشد و مرد به خواب رفت ،

در خواب دید که خدا به سراغش آمد ،

گفت : چرا نیامدی؟

خدا گفت : سه بار آمدم و در زدم اما راهم ندادی .

 

 



:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عشق بازي به همين آساني است

عشقبازی به همین آسانی است

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهموارۀ باران با دشت

برف با قلۀ کوه

رود با ریشۀ بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه‌ای با آهو

برکه‌ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است

شاعری با کلماتی شیرین

دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حرّاج کنی

رنج‌ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آن‌ها بزنی

مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است

 

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار

عرضۀ سالم کالای ارزان به همه

لقمۀ نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است

 



:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عبادت یعنی کوچک شمردن خودمان در برابر خدایی که بزرگی اون بی حد است

صحبت کردن دلمون با خدامون زمزمه کردن نجواگوفتن گریه کردن برای گناهانمون چقدر گناه چقدر

گاهی وقتها که ماها دنیوی می شیم فکر می کنیم از دماغ فیل اوفتادیم انقدر خودمونو بزرگ می بینیم که خدای به اون بزرگی رو از یاد می بریم

اصلا یادمون می ره که ما از چی هستیم این آرزوهارو که بر آورده کرده

خلاصه اینکه دنیوی می شیم

دعا دیگه برامون لذتی نداره دیگه وقتمونو برای دعا نمی زاریم

این گذشت و روزی سرمون به سنگ می خوره بعد تازه می فهمیم چه کار کردیم

تمام مشکلات در زندگی ما آدمها برای بی خدایی ماست

بیایم وقتی گناهی به سرمون خطور کرد به یاد خدا بیوفتیم و با اون گناهو از خودمون دور کنیم

بيايم كمي خودمون باشيم

شب جمعه هم ياد گذشتگانمون بيفتيم تا آينده گانمون ما را ياد كنند

 

یا علی

نظر يادتون نره

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 315
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سالها پيش از اين
زير يک سنگ گوشه اي از زمين
من فقط يک کمي خاک بودم همين
يک کمي خاک که دعايش
پرزدن آنسوي پرده ي آسمان بود
آرزويش هميشه
ديدن آخرين قله ي کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدارا صدا کرد
يک شب آخر دعايش اثر کرد
يک فرشته تمام زمين را خبر کرد
و خدا تکه اي خاک را برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توي دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توي دست خدا نور شد
پر گرفت از زمين دور شد
راستي
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهي اوقات
اينهمه از خدا دور هستم!!!

يك حرف كوچولو يك نتيجه بزرگ:

چرا؟؟؟؟؟ واقعا چرا از خدا دوریم؟؟؟اصلا تا به حال بهش فک کردیم؟؟!!!!

بچه ها ،خدا خیلی مارو دوست داره ،عاشق ماست...

دکتر شریعتی میگهخدا

،انسان را

 برای تنهاییش آفرید...

پس تنهاش نذاریم...

 

 

يا علي

نظر يادتون نره دوستاي خدايي



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 26 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

به دنبال خدا نگرد .....


خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ....


لابلای کتاب های کهنه نیست ....

 
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد ...


آنجا نیست ....


خدا در دستی است که به یاری می گیری ...


در قلبی است که شاد می کنی،


در لبخندی است که به لب می نشانی .........


در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته ....


در قلبیست که برای تو می تپد ....


در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده.....


خدا اینجاست همسفر مهربان من


اینجا ....

 



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 26 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم)).

خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگا ن من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .

او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن واواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت اواز خواهد خواندو هر روز به تو

لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.  

خداوند او را نوازش کرد وگفت که فرشته تو زیباترین وشیرین ترین

 واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد.

 وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت :وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دستهایت را

 کنار هم می گذاردو به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند وپرسید :شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند.

چه کسی از من محافظت میکند؟

فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت

 خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا

خواهد اموخت گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود

در ان هنگام بهشت ارام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند.

او به ارامی یک سوال دیگر از خداوندپرسید:خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :نام فرشته ات اهمییتی

 ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.




:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 25 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

خداوند انسان را اين گونه آفريد

 

خداوند انسان را آفرید و گفت:من از هیچ موجودی در نهایت اعتدال آفریدم و لطف و رحمت خود را بر آن قرار دادم

او را آنچنان دوست میدارم که تا به حال هیچ بنده ام را نداشته ام، آنقدر با عظمت است که شایسته سجده دیگر

موجودات بر آن است . پس بر آن سجده کنید!فرشتگان گفتند:انسان را از خاک بی ارزش آفریدی ، او بر خلاف فرمان

تو عمل خواهد کرد و دستانش را با گناه آلوده خواهد ساخت. تو در آن چه دیدی که شایسته سجده ی ما باشد؟خداوند

گفت:من انسان را یه مانند خود آفریدم و از روح خود بر آن دمیدم ، او از همه موجودات شبیه تر به من است . من در

آن چیزی میبینم که شما نمی بینید! فرشتگان با خود گفتند :بی گمان این عشق است که ما جملگی از آن بی خبریم ، پس

همگی انسان را سجده کردند جز ابلیس که از آتش بود.خداوند به ابلییس گفت:چگونه از فرمان من روی گردان

شدی؟ابلییس پاسخ داد:شش هزار سال عبادتت به من آموخت جز بر تو سجده نکنم و سرم را بر بنده ی پست نافرمانت

خم نکنم!خداوند گفت:عبادتی که به فرمانبرداری باشد بی ارزش است. تو خود نافرمانی و از این پس مترود درگاه من

خواهی بود . اما به تو مهلت خواهم داد شاید پند گیری.خداوند انسان را در بهشت سبز پر نعمت با نهرهای همیشه جاری

جای داد و به او گفت: تمام این نعمت ها از آن توست ، تنها از درخت سیب پروا کن که پروای من است!اما ابلیس به سوی

انسان رفت و وسوسه بر دل او انداخت  وانسان از درخت سیب خورد.خداوند از کار انسان اندوهگین شد و گفت:این

آزمایشی برای تو بود ، چگونه در حضور من پروای من نکردی؟ قدرت و حقانیت مرا با چشمانت دیدی و بر خلاف فرمانم

عمل کردی؟خداوند با خود گفت:شاید کاستی از خلقت من باشد ، آزمایش را بر انسان ساده تر می کنم. او را چند روزی

از درگاه خود دور میسازم تا عدالت بر آن ساده تر گردد.پس خداوند آسمان ها و زمین را در شش دوره آفرید و سراسر

آن را پر از نشانه ها ی خویش قرار تا هیچگاه انسان او را از یاد نبرد.پس انسان را در آن جای داد و گفت:تنها چند

روزی در اینجا توقف خواهی کرد و سپس به سوی من باز خواهی گشت ، پس نیک باش که تنها نیکی شایسته درگاه جاوید

من است.انسان از درگاه خداوند دور شد و در زمین سکنی گرفت. گرچه زندگی برایش سخت بود اما به امید بازگشت به

وضع موجود عادت کرد ، تشکیل خانواده داد و فرزندانی آورد.نسل ها از فرزندان انسان گذشت،اما فرزندان آنقدر در

سختی های دنیا غرق شدند که فراموش کردند که تنها چند روزی در اینجا خواهند بود و کم کم خداوند و درگاه اش را

نیز از یاد بردند.خداوند با خود گفت:شاید کمی به انسان سخت گرفته باشم ، حال رحمت و نعمت خود را بر زمین قرار

میدهم تا آسوده تر باشد ، شاید مرا یاد آورد!نعمت و رحمت بر زمین حکم فرما شد  و فرزندان آسوده در زمین روزگار

گذراندند ، اما کم کم آنقدر در نعمت ها غرق شدند که فراموش کردند تنها چند روزی در این دنیا خواهند بود . پس به

نعمت های اندک این دنیا اکتفا کردند ، و برای کسب بیشتر ، دستانشان را با گناه آلوده ساختند.  و برای سود بیشتر ،

دست به ساخت خداوندانی از سنگ و چوب کردند تا به خیال خود از آن ها کمک گیرند.     خداوند بسیار اندوهگین شد

و با خود گفت:چگونه فرزندان انسان به این سادگی مرا از یاد برده اند و خداوندانی را که با دستان خود ساخته اند را

می پرستند؟شاید کاستی از من باشد ، انسان فراموش کار است! بهتر است  پیامبرانی از طرف خویش به سوی فرزندان

انسان فرستم تا نشانه هایی که در این دنیا قرار داده ام را به یادشان آورند،  شاید مرا یاد آوردند.پس پیامبرانی بسیار

از سوی خداوند گسیل شد ، تا خداوند و آنچه در بارگاهش ، روی داده بود را به یاد فرزندان آورد.  اما فرزندان

آنچنان در نعمت ها و لذت های  دنیا غرق بودند که به سخنان پیامبران گوش ندادند ، و آنان را به علت آنکه به مانند

خود آن ها از فرزندان انسان بودند و معجزه ای نداشتند نپذیرفتند. خداوند از رفتار فرزندان انسان اندوهگین شد و

گفت:چگونه انسان می تواند اینگونه کوته بین باشد؟ چگونه نمی تواند معجزات بیشماری را که درسراسر این دنیا قرار

داده ام را نبیند و از من و پیامبرانم طلب معجزه کند؟شاید کاستی از من باشد! آنقدر معجزات این دنیا برایش تکراری

گردیده است که برایش عادی گردیده . پس پیامبری به همراه معجزه به سوی او می فرستم شاید مرا یاد آورد.پس

پیامبری به سوی فرزندان انسان فرستاد. پیامبری که عصایش تبدیل به اژدها میشد ، دست در گریبان میکرد و دستانش

درخشان میگردید و آب دریا ها را میشکافت،  تا دلیل بر حقانیت حرف هایش باشد.فرزندان انسان با دیدن این معجزه

ها گرچه در برابر معجزه های عظیم دنیا اندک بود-  به او ایمان آوردند و اطراف او جمع شدند.پس خداوند پیامبر را

به سوی خویش خواند تا ده فرمان را که ضامن سعادت فرزندان انسان بود را به او دهد.هنگامی که پیامبر با ده فرمان به

سوی قوم خویش باز گشت مشاهده نمود ، قومش با مکر جادوگری که از طلا گوساله ای ساخته بود و صدای گوساله می

داد گوساله پرست شده است!خداوند سخت اندوهگین شد و با خود گفت:چگونه فرزندان آدم با وجود دیدن معجزه های

پیامبرم ایمانشان به صدای گوساله ای از بین می رود؟شاید کاستی از من باشد ، بهتر است پیامبری با وضوح معجزه بر

آنان فرستم ، که با هیچ مکری ضایع نشود.پس خداوند پیامبری با وضوح معجزه بر آنان فرستاد ، پیامبری که تولد ،

زندگی و حتی مرگش  با معجزه بود. پیامبری که بیمار را شفا می داد ، کور را بینا می کرد ، مرده را به فرمان اش زنده

می ساخت ، و حتی از گل پرنده ای می ساخت و به آن جان می بخشید!فرزندان انسان با دیدن معجزه ها به او ایمان

آوردند و گوش به حرف هایش دادند! پس خداوند پیامبر را در در زمانی مشخص  پیش خود بالا برد .وقتی پیامبر از بین

فرزندان انسان رفت ، فرزندان با خود گفتند:به راستی او پیامبر خدا بود؟گروهی بر او نام پسر خدا دادند و گروهی او

را به خدایی خواندند.خداوند سخت از رفتار آنان اندوهگین شد

 و گفت:چگونه فرزندان آدم پیامبری را که برای هدایتشان به سوی خود فرستاده ام را فرزند من یا خداوند خود می پندارند؟ پیامبری را که بنده ی من بود و تنها برای ابلاغ فرامینم نزد آنان آمده بود!خداوند با خود گفت بار دیگر برای آخرین بار به فرزندان انسان فرصت میدهم . این بار پیامبری بی هیچ معجزه ای به سویشان می فرستم که تا از میان فرزندان انسان ،  آنان که از از روی قلب هایشان ، نه معجزه هایی که به صدای گوساله ای از بین رود یا به خدایی بدل شود ، به من ایمان آورند مشخص گردد.پس خداوند پیامبری از میان جاهل ترین قوم انتخاب کرد ، و آخرین حرف هایش را به او گفت تا به گوش فرزندان انسان برساند.در آغاز هر کلامش تکرار کرد که چگونه فرزندان انسان را دوست دارد و چگونه با او مهربان و بخشنده است. فرزندان انسان را از آنچه در بارگاهش گذشته شد  خبر داد و راه سعادت را برایش مشخص گردانید.

اما باز گروه اندکی به او ایمان آوردند. گروهی حرف هایش را افسانه خواندند ، و گروهی دیگر که این سخنان با خوشی هایشان ناسزگار بود دروغ

 نتيجه :

 گاه از میان سخنان فرشتگان این سخن به گوش میرسد که عشق خداوند به انسان او را دیدن رفتار انسان محروم ساخته است.اما همچنان خداوند به انسان امید دارد و میداند انسان روزی عظمت خویش را می تواند به اثبات رساند. البته به شرط آن كه بداند كيست و براي چه آمده       .

 

اين دست نوشته مال يكي از دوستانم بود برام جالب بود براي شما هم گذاشتم استفاده كنيد البته من نتيجه گيري كردم و اگر نتونستيد خود متن رو بخونيد نتيجش چكيده كوتاه متن است .

ياعلي



:: بازدید از این مطلب : 264
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ” گنجشک گفت ” لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت ” ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 



:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

روزه آزمون اخلاص

قال امیرالمومنین علیه السلام:

فرض الله ... الصیام ابتلاء لاخلاص الخلق

امام علی علیه السلام فرمود:

خداوند روزه را واجب کرد تا به وسیله آن اخلاص خلق را بیازماید.

 

روزه یاد آور قیامت

 

قال الرضا علیه السلام:

 

انما امروا بالصوم لکى یعرفوا الم الجوع و العطش فیستدلوا على فقر الاخر.

 

امام رضا علیه السلام فرمود:

 

مردم به انجام روزه امر شده‏اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بیچارگى آخرت را بیابند.

 

وسائل الشیعه، ج 4 ص 4 ح 5 علل الشرایع، ص 10

 

 



:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

به نام امید امیدواران

کاش زبانم گویای حرف دلم بود و کاش قلمم گویای هدفم بود!

کاش پاکی مریم در وجودم تبلوری داشت

و کاش صبر یعقوب مکمل اعمالم میشد

و کاش استقامت سمیه سرمشق مبارزه ام بود

و کاش امانتداری محمد-ص الگویی برای نگهداری رازهایم بود

و کاش بازوان ستبر علی-ع قوت بازوانم میشد تا به فرق هر ظالم بکوبم

و کاش همه این کاش ها برداشته میشد و همه در وجودم به حقیقت میپیوست!

پس خداوندا!

کمکم کن که همه این خواست ها را به هست ها تبدیل نمایم!

خدایا کمکم کن که یک دوست تنها برایم از جنبه دوست داشتن نباشد بلکه

اعمال و رفتارش در من اثری داشته باشد!

خداوندا!

کمکم کن بتوانم یاوری در اعمال"ذاکری در افکار و حامی ای در مشکلات

برای دوستم باشم!

خدایا کمکم کن باطن اعمالم و افکارم با ظاهر آنها یکی باشد تا جز گروه

منافقان قرار نگیرم!

خداوندا!

کمکم کن بتوانم تا آخرین لحظه زندگی ام فردی باشم که نبودم مساوی بودنم

نباشد و در نبودم اثری را داشته باشم که میتوانسته ام در بودنم داشته باش!

سلام دوباره سلام

 و فرارسيدن ماه مبارك رمضان بر عاشقان اهل بيت و خدا مبارك و تبريك.

خوب من براي ماه رمضان يا ماه خدا مي خوام هر روز يك حديث علاوه بر پست هاي ديگه در مورد ماه رمضان براتون بزارم

 عنوانش هم     (   پيام هاي رمضان   )  است

 اميد وارم لذت ببريد و نظر يادتون نره

يا علي



:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

پنج وارونه چه معنا دارد !؟

خواهر کوچک از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه

پنج وارونه به مینو میداد

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعد ها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد..

 

هر کس به هر طریق...

و عشق تنها بهانه برای بودن،برای حتی زنده بودن...

یادت هست خدای من؟؟؟...

یادت هست...

من که یادم رفته بود تورا نمیدانم و امروز...

یادت هست گدای بی حیای خانه ات را عزیز دل؟

خدایا،من کسی را جز تو فریادرس دل نمیبینم...

الهی ،محبوبه من ،معشوق من، من تنها تو را میخوانم و از تو یاری میخواهم...

یا حکیم...

یا الرحمن...

یا الرحیم...

یا ...

یا سابغ النعم...

خدایا

شرط آدم بودن کجا ومن کجا...

دلم گرفته خدا...

دلم برای تنهاییهایم تنگ شده ...

برای با تو بودن...

بین این آدمها و این دنیای شلوغ....

خدایا دلم برایت تنگ شده...

یاریم کن که جز تو فریادرسی نیست..

مردمان ....

یادمان باشد از خدا زندگی بخواهیم ،دلیلی برای زیستن...

یادمان باشد از خدا عشق بخواهیم،دلیلی برای زیستن،عشق بخواهیم، برای عاشقانه زیستن...

یادمان باشد از خدا،خدا بخواهیم....

دلیلی برای همیشه زیستن ،دلیلی برای عاشقانه زیستن.

 



:: بازدید از این مطلب : 302
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

يك روز مانده به پايان دنيا

فرشته كوچولو ي خدا با خود فكر ميكرد

جالب است 24 ساعت بيشتر به پايان دنيا باقي نمانده و همه سرگرم كار هاي روز مره تكراري خودشان هستند كار هايي كه هميشه انجام دادند بي هدف و بي پايان . با خود گفتم شايد نميدانند  24 ساعت ديگر بيشتر زنده نيستند .

قاصدك ها را مامور كردم تا بروند و به گوش همه برسانند و قاصدك ها پس از چندي كوتاه نزدم آمدند گفتند ماموريتشان را به پايان رساندند و به وظيفه خود عمل كردند و اين بار موضوع جالب تر شد

همه با سرعت كار ميكنند باز هم همان كار ها وليكن با سرعت بيشتر انسان ناداني پول هايش را ميشمارد و در بانك ذخيره ميكرد

فردي ديگر مرخصي گرفته بود تا با خانواده اش به پيك نيك برود

و كساني از كارهايشان توبه ميكردند بعضي از يكديگر حلاليت ميطلبيدند

كسي خودش را به عشقش ميرساند و با او وداع ميكرد و كسي...... و كساني وووو...........

اما در اين هياهو تنها يك نفر به گوشه اي پناه برده بود و خيره به زمين ، به آسمان ،به اطرافش مينگريست به انسان ها به گل ها و شايد به خود و خدا

او با همه انسان هايي كه ديده بودم فرق داشت جور ديگري بود دفترچه اي كوچك مدام در  دستانش         مي غلطيد و او نا اميد نگاهش ميكرد همانند نسيمي ، صدايي، روحي و شايد هوايي به كنارش رفتم از او پرسيدم :

چيست كه ميغلطد ز دستانت

كيست كه ميخواند برايت آواي نوميدي را  بگو جواب ده سوالم را

محلم نداد اين بار رجور ديگري سوالم را مطرح كردم

روز آخر است نمي خواهي كنار عزيزانت باشي  ؟

-       با آهي عميق گفت نه.....

دوباره در خود فرو رفت

گفتم كنار عشقت چي كنار معشوقت چي نميخواهي باشي؟

-       پاسخم داد نه......

گفتم نمي خواهي كنار بهترين دوستت باشي؟

-       گفت در تمام عمرم دوست صميمي نداشتم

گفتم از اين هزاران روزي كه خدا به تو داد چقدر زيستي

-       گفت اي كاش زيسته بودم اي كاش

برايم خيلي جالب بود اولين باري بود با زميني اين گونه سخن ميگفتم

باخود فكر كردم و گفتم هنوز دير نشده گفت حالا !!!! نگاه كن تقويم روز هاي زندگي پر شده و تنها يك روز خط نخورده باقي مانده ...

گفتم هنوز دير نشده

گفت اما بايك روز چگونه ؟چطور؟ ممكن نيست ! گفتم در عالم هستي هميشه همه چيز ممكن است  اين را به ياد داشته باش خداوند نقاش ماهريست يادت باشد اگر او بخواهد با اشاره اي همه چيز حتي آني كه در نظر ما ناممكن است ممكن ميشود

شادي عجيب در چشمانش درخشيد با اميدي عجيب از من پرسيد كمكم مي كني

گفتم من من فقط يكم ميتونم كمكت كنم

گفت چي و چطور؟

گفتم اين كه سهم يك روز زندگي را به تو بدهم گفت باشه

و من از خدا سهم يك روز زندگي باقي مانده اش را به اودادم سهم يك روز زندگي

گفتم از اين جا به بعد تويي و زندگي

گفتم يا علي

گفت يا علي

راه نمي رفت مي ترسيد زندگي از لابه لاي انگشتانش بريزد اما كمي فكر كردو با خود گفت وقتي ممكن است فردايي وجود نداشته باشد چرا بايد ايستاد و منتظر ماند تا زندگي به پايان برسد

پس دويد زندگي را به رويش پاشيد زندگي رابوييد لمسش كرد تا عمق وجود حسش كرد و در ميان آن هياهو عاشق شد

عاشق همان كسي كه بايد از آن اول ميشناختش او عاشق خدا شد به سجاده افتاد و دعا كرد

آن روز او زندگي ها كرد او آن روز آسمان خراشي بنا نكرد صاحب زمين يا ملكي نشد

او آن روز دست بر تنه درختان كشيد زير سايه پر مهرش نفس ها كشيد همانند كودكي تازه به راه افتاده روي چمن ها غلطيد با اينكه تا الان زندگي نكرده بود اما انگار هزاران سال زيسته بود او در زير سايه درخت براي فردا به خواب فرو رفت .

درست بعد از 12 نيمه شب دنيا به پايان رسيد

هركس به گونه اي رفت و يادش در قلب زمين ماند رد پايش براي هميشه بر گونه هاي زمين كاشته شد آن روز همه رفتند و من در دفتر خاطراتم اين چنين نوشتم:

چه زيباست زماني كه دنيا به پايان ميرسد لااقل براي كساني كه همان يك روز مانده به پايان جهان را مانند هزاران سال براي خود بسازد

نتيجه فرشته كوچولو ي خدا اين بود :

فرصت هميشه در كنار آدم هاست حداقل تا لحظه قبل از مرگشان فقط بايد احساسش كني با كمي تلاش آن را به واقعيت محض تبديل كني.......

هيچ گاه هيچ چيز پايان دفترچه خاطرات خدا  نيست لااقل در اين دو روز دنيا خاطرات قشنگي براي خدا بعد از مرگمان بر جاي بگزاريم

آمين.......

پايان

دوستان عزيز نظر يادتون نره

 

 



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عشق حقيقي ، عشقي است فراتر از انسان و فروتر از خداوند .
عشق حقيقي در باغچه روح شكوفا مي گردد و عشق مجازي در بستر جسم .
عشق يعني احساس پيروزي .
عشق يعني استقامت داشتن در اين دنياي غير قابل پيش بيني .
انسانهايي كه نور محبت وعشق از وجود آنان مي تراود ، خيلي كمتر از بقيه افراد بيمار مي شوند .
عشق يعني داشتن يه لنگر مطمئن به هنگام طوفان .

عشق يعني فراموش نكردن .
عشق يعني شستن و برق انداختن ماشين معشوق .
عشق استارت موفقيت و انگيزه اجرائي تمامي كارهاي سخت و دشوار است .
يادت باشه اگر عاشق باشي و عشق در وجودت لانه كند ديگر جايي براي خشم و كينه و عداوت باقي نخواهد ماند.
عشق يعني يافتن بهشت در روي زمين .
عشق حقيقي يعني حركت عمودي از خاك به ملكوت كه آن را سفردل نامند .


عاشق باشيد ، عشق بورزيد  و عشق بورزيد ، اما هيچ گاه احساس را با غريزه  اشتباه نگيريد .
عشق حقيقي يعني پرداختن به روح و عشق مجازي يعني پرداختن به جسم .
زندگي با عشق و شور تنها يك آرمان و هدف و آرزو نخواهد بود بلكه به صورت بخشي از خويشتن و هويت واقعي شما در خواهد آمد .
عشق برانگيزنده والاترين ارزشهاي زندگي بشر است . برانگيزنده حقيقت ، دانايي ، زيبايي ، آزادي ، نيكي و خوشبختي .
در اين جهان ، نياز به عشق و پذيرش آن از نيازي به نان  و پذيرش نان بيشتر است .

پيام « دوستت دارم » چيزي نيست كه بدون گفتن حاصل شود . برعكس ، هرجا و هر وقت كه عشقي هست ، بايد آن را به زبان آورد .


از ابراز عشق ملول نشويم ، همان طور كه از شنيدن كلامي عاشقانه كه مخاطبش خودمانيم ، احساس ملال نمي كنيم .
اگر به شما عشق ورزيده مي شود ، عشق بورزيد و شايسته اين عشق باشيد.
عشق مسابقه نيست . در عشق زماني برنده ايم كه ياري و آشتي و غمخواري در ميانمان برقرار بشاد . وقتي در اين فنها استاد شديم ، همه برنده اند .
مشاركت در عشق را نبايد تنظيم ترازنامه اي پنداشت كه نشان دهد هر كسي چه كرده و چه سهمي به خود اختصاص داده . لحظه هايي هست كه بايد بيش از آنچه دريافت مي كنيم ، ببخشيم .
عشق حقيقي آن است كه بي انديشه سود بيشتر ، خواهان بخشيدن به ديگري باشيم .
در ميان نردها كه عشاق مي بازند ، اين از همه حساس تر تو ظريف تر است . اگر حريفان دست از حسابگري و امتياز دادن و گرفتن برداريان مي پذيرد و عشق ، نويد فتح ديگري مي دهد .


وقتي رضايت خاطر ما از راه عشق فراهم شود ، لمس احساس واقعي امنيت ، آشتي بي نقاب و رضايت بي ريا امكان پذير مي شود .
ارتباط عاشقانه چنان ما را از غناي دروني سرشار مي كند كه بزرگترين لذتهاي بيروني در برابرش به لحظه اي بي اعتبار و گذرا مي مانند .
عشق « ما » مي سازد بي آنكه « من » را از بين ببرد .
ابراز كردن عشق براي بيشتر مردم همانند كتابي است كه در نظر دارند بعدها بخوانند ، يا مثل تلفني است كه بعدا" مي خواهند بزنند يا نامه اي كه زماني ديگر خواهند نوشت . نيتمان خالص است ، عزممان جزم است ، ولي هميشه دليلي منطقي براي اقدام نكردن داريم .
عشق تعهدي است كه اطمينان مي دهد هر وقت به من نياز داشتي ، در كنارت هستم .


زيبايي فقط زماني فنا مي پذيرد كه عشقي در كار نباشد .
عشق كمال طلب نيست ، ما هم نبايد باشيم . عشق ديد ما را به خويشتن، زندگي و دنيايمان مثبت تر مي كند.
اگر مي خواهيم پيام عاشقانه مان دريافت شود ، بايد آن را مخابره كنيم . اگر مي خواهيم چراغي را روشن نگه داريم ، بايد مدام در آن نفت بريزييم .
در عشق مي توانيم به جايي برسيم كه گذشت و چشم پوشي را رواتر از ملامت و نكته سنجي بدانيم .
بي خبر از عشق پا به جهان مي گذاريم ، و برخي نيز به همان گونه جهان را ترك مي كنند .
آنجا كه عشق در كار است ، شكستي نيست .


اگر در عشق ورزيدن خطر نكنيم ، هرگز شكست نخواهيم خورد ولي از آن بدتر ، شگفتي عشق را نيز هرگز لمس نخواهيم كرد .
فاجعه بزرگي زندگي در هلاك انسان نيست ؛ در دست شستن از عشق ورزيدن است .
عشق ، مثل هر چيز زنده و پويا ، براي رستگاري تلاش مي طلبد .
عشق هرگز به مرگ طبيعي نمي ميرد . از غفلت مي ميرد و از وانهادگي .
عشق ، انتزاعي پيچيده و مرموز نيست . امري است دست يافتني وانساني كه در خلال تجربه هر روزه آموخته مي شود . به گاه شكست ، همان گونه كه در لحظه هاي سرخوشي .
عشق ، بي گمان امري نهادي است ولي بايد آن را احيا و درباه اش مطالعه كرد ، آن را آموخت و تمرين كرد تا بتواني معنايي واقعي بدان بخشيد .

توان بالقوه عشق ورزيدن چيزي است و قابليت عشق ورزيدن چيز ديگر .
هيچ دستور و طرز كاري در ميان نيست . عشق ورزيدن را با عشق ورزي مي آموزند .
هيچ كس براي عشق ورزيدن پير نيست .
مادام كه كسي بتواند عشق بورزد و لذت ببرد ، جوان خواهد ماند .
از تناقضهاي عشق اين است كه اغلب ، كساني را كه بيشتر دوست داريم ، بيشتر مي آزاريم .
عشق هميشه به دست آمدني است . بايد پرسيد آيا آن قدر خواهان آن هستيم كه رنج جست وجو و فعاليت سخت روح را بر خود هموار كنيم ، يا فقط خودمان را سر كار گذاشته ايم ؟

هر چه را بخواهي ، مي تواني به دست آوري ... اگر به حد كافي خواهانش باشي . مي تواني هر چه خواستي بشوي ، هر چه خواستي كسب كني ، هر كاري بكني ... اگر يك دل و يك رنگ خواهانش باشي .
عشق قدر مي شناسد ، خوار نمي شمارد . عزت نفس را مي سازد ، از آن نمي كاهد .
بادا كه همه روزهاي عمرتان را با عشق زندگي كنيد .
عشق ، مثل يك تكه سنگ گوشه اي نيفتاده  .  عشق را همانند نان بايد دانست ، هر بار از نو فراهمش كرد ، احيايش كرد .
زندگي بزرگترين دارايي ما است و عشق بزرگترين سند و گواه آن است .
كليد همه چيز عشق و شكيبايي است ، جوجه را از تخم مي گيرند ... ولي تخم را خرد نمي كنند .

عشق رهايي بخش است .
عاشقان تنها اميد بستن به بهبود را نمي آموزند ، تلاش مي كنند تا آن را تحقق بخشند .
عشق بازدارنده عشق نيست . عشق تنها زماني عشق است كه آزاد كند .
آنچه بايد درباره عشق بدانيم ، به هيچ رو رازناك نيست . همه مي دانيم رفتاري عاشقانه در بردارنده چه چيزهاست ؛ فقط بايد آن را اساس عمل قرار دهيم . نه كه در آن ترديد كنيم .
عشق ابله نيست . روي ناخوشايند زندگي را هم مي ببيند . ولي محض خاطر بقاي خودش ، منفي بيني را سر منزل نهائي خود نمي شمارد .
اختلافهاي ناچيز ،آفت جان عشق هستند .

با پذيرش تنهائي ، مي توانيم اندكي از ارزش حقيقي عشق را دريابيم و درك كنيم كه چرا نمي توانيم بدون عشق زندگي كنيم .
عشق از آن رو اعتبار چنداني در ذهنها ندارد كه ديرزماني است در دست افراد ناآزموده مانده است .
فقط وقتي در عشق شكست خورده ايم كه گناه شكست خود را به گردن ديگران بيندازيم .

عشق يعني زنداني نكردن روياها و آرزوها
عشق هميشه در دسترس است ، آماده آموخته شدن و  اصلاح شدن .
خواسته واقعي عشق آن است كه عزت نفس خودمان را پاس بداريم بي آن كه عزت نفس ديگران را زير پا بگذاريم

 

فقط در صورتي كه عشق را تجربه كرده باشيم به حقيقت در خواهيم يافت كه با از دست دادن آن چه چيز را از كف داده ايم .
دست از سوال كردن برداريد ، فقط عشق بورزيد ، سر عشق را در خواهيد يافت .
از بنيادي ترين جنبه هاي عشق يكي اين است كه در آن مي خواهيم با شخصي ديگر به يگانگي عميقي برسيم .
شواهد بسيار مي گويد كه اگر عشق را به خويشتن خود ترجيح دهيم ، سود بي پايان خواهيم برد .
فقط وقتي درعشق مغلوب شده ايد كه خيال كنيد كاملا" آن را فهميده ايد .
گول نخوريد . عشق متخصص ندارد .

در عشق چندان مهم نيست كه پاسخ نهائي را بيابيم ، مهم اين است كه به جست وجو ادامه دهيم .
كيفيت زندگي ما را عشقي نشان خواهد داد كه به تجربه درآورده ايم .
عشقي كه در ازاي خود طلب عشق كند ، از اين معامله جز رنج نصيب نخواهد برد . عشقي كه دار و ندار خود را ارزاني كند ، آري ، همان و بل بيش از آن دريافت خواهد كرد .
فداكاري براي كسب سود شخصي روا نيست و ارزشي ندارد ، ولي از خودگذشتگي ، كه نشان از عشق دارد ، امري مقدس است .
براي كسي كه به او عشق مي ورزيم ، نبايد شرطي قايل شويم ، حال هر قدر گذشت و بخششمان نسبت به او با اهميت باشد .
عشق تعالي بخش است .



:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

دوستان و عزيزان سلام

سلامي به زيبايي گل هاي رز سرزمين عاشقا

سلام

سلام

سلام

و هزاران گل رز با تمام وجود تقديمتان

مي دونيد مي خوام بگم تا حالا فكر ميكردم عشق شوخي زندگيه

عشق بازيه دنياست

بازيه شطرنجيه كه روزي خواه يا ناخواه كيش و ماتت ميكنه

اما  مي خوام بگم فكر ميكنم عاشق شدم راستش قبلا دنيا رو يك جوره ديگه اي ميديدم حقيقتش همه چيز رو مثل قاعده ي جنگي ميدونستم كه اگر واردش بشم همه ميخوان نابودم كنن يكي ميخواد كمكم كنه به يكي بايد كمك كنم براي برنامه اي بايد همكاري كنم و......

اما حالا به همه چيز به همه كس جور ديگه اي نگاه ميكنم تمام آدم هارو تا درونشون رو مي فهمم احساس لبخند واقعي رو مي فهمم حتي احساس عشق واقعي دوست داشتن هاي واقعي دست هاي مهربان حقيقي همه رو مي فهمم مي فهمم حس ميكنم

خدايا تو چه دور بودي و حالا چه نزديكي راستش هرچي فكر ميكنم ميبينم هر وقت بخواهم ميتوانم لمست كنم صدايت كنم در آغوشت بگيرم با تمام وجود فرياد زنم كه من عاشق شدم عشقخيلي قشنگه

خدايا عاشق شدم

خدايا

خدايا

عاشق شدم عاشق...............



:: بازدید از این مطلب : 285
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

                              الفبای مهرورزی و عشق به خدا         

 

 

برای عاشق شدن باید اول معشوق را شناخت , به هر مقدار که معرفت انسان نسبت به معشوق بیشتر می شود, عشق به وصال در او شعله ورتر می گردد و به هر مقدار که انسان عاشق وصال محبوب می شود, به اطاعت , بندگی و تسلیم در مقابل خواسته های محبوبش تن در می دهد و فانی در اراده ی او می گردد و به هر مقدار که عاشق خودش را در معشوقش گم می کند و از خودش و خواسته هایش دور می شود, به محبوبش نزدیک می گردد و در مقام محبت او می نشیند و بهر مقدار که خداوند از بنده اش راضی می شود, او را در مقام رضایت قرار می دهد و مظهر و مجلای صفات و کمالات خویش می گرداند و تمام اعضاء و جوارحش , رنگ خدائی به خود می گیرند

دكتر شريعتي

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بياييد زندگي را از زبان ديگران بشنويم

 

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق .
این تابلو را به دیوا ر اتاق مى زنى ، آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،
راهرو را جارو مى کنى، مبلها به هم ریخته است مهمان ها دارند مى رسند و
هنوز لباس عوض نکرده اى در آشپزخانه واویلاست وهنوز هم کارهات مانده است.

یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار
چشمى همه چیز را مى پاید . از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى، از حیاط به
توى هال مى پرى، از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى پرده و قالى و
سماور گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن وحسین و مهین و شهین
....... غرقه درهمین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالات و مى روى و
مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است از
آن رد مشو...!

لحظه اى همه چیز را رها کن ، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو
نگاهش کن خوب نگاهش کن ا و را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش کن کوشش کن درست بشنا سی اش، درست بجایش آورى فکر کن ببین این همان است که میخواستى با شى؟

اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوریتر و مهمتر از اینکه همه این مشغله هاى
سرسام آور و پوچ و و روزمره و تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى
قیمت را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،

او را درست کنى، فرصت کم است مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى
که باد ورق مى زند، آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد

 .

معلم شهید
 دکتر علی شریعتی

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 18 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

لیوان آب

صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک دریا دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم،اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اینگونه سیراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است ورفتم یک لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده ،گفتم که هستی!:

گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم آمدی،گفت:پاک است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به گوشت،گفت رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت می گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد



:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

تلنگر می زند بر شیشه ها سرپنجه باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابانها
دهان كوچه پر خون می شود از مشت خمپاره
فشار درد می دوزد لبانش را به دندانها
زمین گرم است از باران خون امروز
زمین از اشك خون آلوده خورشید سیراب است
ببین آن گوش از بُن كنده را در موج خون مادر
كه همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
در ماتم سرای خویش را بر هیچكس مگشا
كه مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچه ها بردار
كه اكنون برق خون می تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه می دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
ببین آن مغز خون آلوده را آن پاره دل را
كه در زیر قدمها می تپد بی هیچ فریادی
سكوتی تلخ در رگهای سردش زهر می ریزد
بدو با طعنه می گوید كه بعد از مرگ آزادی
زمین می جوشد از خون زیر این خورشید عالم سوز
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود امروز
زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچه ها بردار
كه اكنون برق خون می تابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه می دوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا می باردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر.....



:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

کوه ها ادامه رودها**********

               و رودها ادامه دریاهاست*********

                                  امروز ادامه دیروز**********

                                           و دیرور ادامه فرداست*********

                                           فردای هر کس زایش خوب و بد امروز اوست**********

                                                            امروز هر کس تولد انتخاب های دیروز اوست********

                                                                              آری، دیروز،امروز را ساخته است************

                                                                                           و امروز،فردا را می سازد**********

پس من دعا می کنم**********

                                   دیروز ،امروزم را خوب ساخته باشم**************

و امروز فردایم را خوب بسازم**********

آمین



:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

آموخته ام که ...با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خریدولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

 



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()