نوشته شده توسط : مريم

يك روز مانده به پايان دنيا

فرشته كوچولو ي خدا با خود فكر ميكرد

جالب است 24 ساعت بيشتر به پايان دنيا باقي نمانده و همه سرگرم كار هاي روز مره تكراري خودشان هستند كار هايي كه هميشه انجام دادند بي هدف و بي پايان . با خود گفتم شايد نميدانند  24 ساعت ديگر بيشتر زنده نيستند .

قاصدك ها را مامور كردم تا بروند و به گوش همه برسانند و قاصدك ها پس از چندي كوتاه نزدم آمدند گفتند ماموريتشان را به پايان رساندند و به وظيفه خود عمل كردند و اين بار موضوع جالب تر شد

همه با سرعت كار ميكنند باز هم همان كار ها وليكن با سرعت بيشتر انسان ناداني پول هايش را ميشمارد و در بانك ذخيره ميكرد

فردي ديگر مرخصي گرفته بود تا با خانواده اش به پيك نيك برود

و كساني از كارهايشان توبه ميكردند بعضي از يكديگر حلاليت ميطلبيدند

كسي خودش را به عشقش ميرساند و با او وداع ميكرد و كسي...... و كساني وووو...........

اما در اين هياهو تنها يك نفر به گوشه اي پناه برده بود و خيره به زمين ، به آسمان ،به اطرافش مينگريست به انسان ها به گل ها و شايد به خود و خدا

او با همه انسان هايي كه ديده بودم فرق داشت جور ديگري بود دفترچه اي كوچك مدام در  دستانش         مي غلطيد و او نا اميد نگاهش ميكرد همانند نسيمي ، صدايي، روحي و شايد هوايي به كنارش رفتم از او پرسيدم :

چيست كه ميغلطد ز دستانت

كيست كه ميخواند برايت آواي نوميدي را  بگو جواب ده سوالم را

محلم نداد اين بار رجور ديگري سوالم را مطرح كردم

روز آخر است نمي خواهي كنار عزيزانت باشي  ؟

-       با آهي عميق گفت نه.....

دوباره در خود فرو رفت

گفتم كنار عشقت چي كنار معشوقت چي نميخواهي باشي؟

-       پاسخم داد نه......

گفتم نمي خواهي كنار بهترين دوستت باشي؟

-       گفت در تمام عمرم دوست صميمي نداشتم

گفتم از اين هزاران روزي كه خدا به تو داد چقدر زيستي

-       گفت اي كاش زيسته بودم اي كاش

برايم خيلي جالب بود اولين باري بود با زميني اين گونه سخن ميگفتم

باخود فكر كردم و گفتم هنوز دير نشده گفت حالا !!!! نگاه كن تقويم روز هاي زندگي پر شده و تنها يك روز خط نخورده باقي مانده ...

گفتم هنوز دير نشده

گفت اما بايك روز چگونه ؟چطور؟ ممكن نيست ! گفتم در عالم هستي هميشه همه چيز ممكن است  اين را به ياد داشته باش خداوند نقاش ماهريست يادت باشد اگر او بخواهد با اشاره اي همه چيز حتي آني كه در نظر ما ناممكن است ممكن ميشود

شادي عجيب در چشمانش درخشيد با اميدي عجيب از من پرسيد كمكم مي كني

گفتم من من فقط يكم ميتونم كمكت كنم

گفت چي و چطور؟

گفتم اين كه سهم يك روز زندگي را به تو بدهم گفت باشه

و من از خدا سهم يك روز زندگي باقي مانده اش را به اودادم سهم يك روز زندگي

گفتم از اين جا به بعد تويي و زندگي

گفتم يا علي

گفت يا علي

راه نمي رفت مي ترسيد زندگي از لابه لاي انگشتانش بريزد اما كمي فكر كردو با خود گفت وقتي ممكن است فردايي وجود نداشته باشد چرا بايد ايستاد و منتظر ماند تا زندگي به پايان برسد

پس دويد زندگي را به رويش پاشيد زندگي رابوييد لمسش كرد تا عمق وجود حسش كرد و در ميان آن هياهو عاشق شد

عاشق همان كسي كه بايد از آن اول ميشناختش او عاشق خدا شد به سجاده افتاد و دعا كرد

آن روز او زندگي ها كرد او آن روز آسمان خراشي بنا نكرد صاحب زمين يا ملكي نشد

او آن روز دست بر تنه درختان كشيد زير سايه پر مهرش نفس ها كشيد همانند كودكي تازه به راه افتاده روي چمن ها غلطيد با اينكه تا الان زندگي نكرده بود اما انگار هزاران سال زيسته بود او در زير سايه درخت براي فردا به خواب فرو رفت .

درست بعد از 12 نيمه شب دنيا به پايان رسيد

هركس به گونه اي رفت و يادش در قلب زمين ماند رد پايش براي هميشه بر گونه هاي زمين كاشته شد آن روز همه رفتند و من در دفتر خاطراتم اين چنين نوشتم:

چه زيباست زماني كه دنيا به پايان ميرسد لااقل براي كساني كه همان يك روز مانده به پايان جهان را مانند هزاران سال براي خود بسازد

نتيجه فرشته كوچولو ي خدا اين بود :

فرصت هميشه در كنار آدم هاست حداقل تا لحظه قبل از مرگشان فقط بايد احساسش كني با كمي تلاش آن را به واقعيت محض تبديل كني.......

هيچ گاه هيچ چيز پايان دفترچه خاطرات خدا  نيست لااقل در اين دو روز دنيا خاطرات قشنگي براي خدا بعد از مرگمان بر جاي بگزاريم

آمين.......

پايان

دوستان عزيز نظر يادتون نره

 

 





:: بازدید از این مطلب : 295
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: