وای چه روزی بود امروز.............
نوشته شده توسط : مريم

سلام به دوستان خوبم

وای که امروز چه روزی بود

تعطیلی کنار خانواده خیلی خوب بود البته من امروز کتاب و درس رو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار

کلا خیلی امروز خوش حال بودم به دلایل شخصی و اینکه امروز مامانم زود تر میاد خونه

ولی هی ی ی ی امروز  سعادت نداشتم برم حرم مطهر

اما خیلی دوست داشتم برم

روز تولد بود و من بیخیال....

اصلا یادم رفته بود و کلا امروز گیج میزدم

و داشتم خودمو برای برنامه پنج شنبه برای ولادت امام رضا داشتیم آماده میکردم که البته برناممون ماله سه شنبه بود

(امان از دست این دولت که همیشه کار هارو خراب میکنه ....خوب میخواست خوبی کنه که .....بلد نبود.)

برنامه ها رو چک میکردم تا چیزی کم نباشه (آخه مدیر برنامه ها منم)

فقط من از یه خصوصیتم خوشم میاد که اعتماد به نفسم بالاست و تازه حالا قدرشو میدونم ......خوبه نرفته فهمیدم چقدر خوبه ها

چون به خاطر این اعتماد به نفسم کار هام هم خوب پیش میره و حرفمو خیلی راحت میزنم و خیلی مسوولیت هام راحت تر انجام میشه و کسی نمیتونه جلوم در بیاد بله!!!!!!

دیگه خیلی از خودم تعریف کردم .......

خوب خیلی خوشحال بودم و اینکه فردا درسه چندان مهمی نداشتم .....

ساعت 5:30 بود از خواب بلند شده بودم و تازه میخواستم دوباره هم بخوابم مثله اینکه خیلی خسته بودم

یه هو  با زنگ تلفن خونه رو صدا برداشت.......

حالا منم توی خوابو  بیداری....یکی گوشیرو برداره....

20 ثانیه هم نشده بود هم سرمو گذاشتم رو متکا مامانم صدام کرد

مریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....

منم هراسون بلند شدم چی شده .......

مامانم گفت مگه باید چیزی بشه با تو کار دارن

گفتم آخه اینطوری آدمو صدا میکنن

فائزه (همکلاسیم و رفیق فابریکم ) بود

گوشیرو گرفتم گفتم بله ....

گفت سلام

گفتم آخه الان زنگ میزنن

گفت برنامه ی فردا رو میخوام  منم داغ کرده بودم گفتم چمیدونم

گفت فردا اختیاری نداریم؟

گفتم منو از وسط خوب بلند کردی اینا رو بگی

گفت میخوای یه چیزی بگم تا فردا خوابت نبره

گفتم نه بابا .....؟ چی؟

گفت فردا به جای مطالعات اختیاری داریم

گفتم خوب همین ........(چند ثانیه بعد)

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!!!!!!

گفت آره حالا میخوای برو بخواب.....

گفتم چی میگی ....مطمعنی یا میخوای منو اذیت کنی

(آخه دیروز یکم سر به سرش گذاشته بودیم با بچه ها)

گفت نه حالا  «« مشکل حسن »» رو نوشتی.......

من تو خودم موندم خدا پدر حسن رو بیامرزه

حالا بی شوخی چیکار کنم چی بنویسم خدایا

آخه میدونید خانم علی یاری خیلی معلمه خوبیه ولی خدا نکنه بهت گیر بده کلا تا پدر جدتو به غلت کردن میندازه.......

ماهم جزء شلوغ های کلاسیم منتظره یه چیزی از ما ببینه بهمون گیر بده.......

فائزه مورده بود از خنده گفتم چته زنگ زدی منو از خواب بندازی ها

گفت نه بیدارت کردم فردا خانوم علی یاری نفرستت برزخ ....

خوبه خوبه خیال کردی.....

کاری نداری

نه امید وارم امشب بتونی بخوای

منم که دیگه قرمز شده بودم ...... نه!

خوب پس خداحافظ

-به سلامت...

گوشیرو اونقدر محکم گذاشتم که فکر کنم چند تا از خازن ها و تیکه هاش جا به جا شد........

حالا دیگه نه خوابم میومد نه میتونستم بخوابم

رفتم سراغ اینترنت که لااقل یه چیزی گیرم بیاد

زدم:

مشکلات خانواده ...

مشکلات درسی....

راه حل برای حل اختلاف خانواده....

یا خدا اینا چیه مینویسه نخاستیم بابا همه چی اومد جلو چشممون خدا این اینترنتم شفا بده .....

برگه های کلاسورمو برداشتم نشستم.

ای خدا مرگت بده حسن که مارو گرفتاره خانم علی یاری کردی

مامانم :چیه مثل این پیرزنا هی قور میزنی

گفتم هیچی میتونی کمک کنی بسم الله اگر هم که نه بزار خودم یه گلی به سرم بگیرم

مامانم گفت فقط برو بیرون فرش ها کثیف نشه.......

باشه مامان باشه.....شما هم بله

منم سرمو انداختم پایین

خدایا خدایا منو بکش...

خدا نکنه هنوز جوونم بابا ....

 

نظر یادتون نره

 

 

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 947
|
امتیاز مطلب : 605
|
تعداد امتیازدهندگان : 166
|
مجموع امتیاز : 166
تاریخ انتشار : 27 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
مینا در تاریخ : 1389/7/30/5 - - گفته است :
سلام عزیزم
خیلی وبلاگت قشنگه.
مطلبتم فوق العاده بود.
منتظر حضور گرمتم عزیزم.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: