نوشته شده توسط : مريم

در فراسوي زمان به دنبال تو گشتم


اما تو را نيافتم
تو رفته بودي
بي انكه بگويي
تو تنها رفتي
ومن تنها ماندم
در تنهايي ام
سكوت را ميهمان كرده
اما
تو را نيافتم
در جنگل عشق
درختان سر به فلك كشيده را ديده
اما تو را نيافتم
دركنار امواج دريا نشستم
اب زلال و پاك بود
اما تو نبودي
در جاده ي بيكسي
به دور دستها خيره شده
تا شايد گم شده ام را بيابم
اما باز هم تورا نيافتم
به اسمان نگريستم
ستاره تو را نيافتم
تو رفته بودي
و مراتنها
در بيهوته اي رها كرده بودي
من تنها شده بودم
بي هيچ واژه اي
بي هيچ رازي

 

 



:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 6 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

يک روز آموزگار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي توانيد راهي غير تکراري براي ابراز عشق ، بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشقشان را معنا مي کنند. برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي دلنشين » را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند .
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند .
يک قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند .

داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !

راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم ، تو بهترين مونسم بودي.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.((

قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا فرار مي کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود...



:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 6 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

ما دوباره سبز ميشويم.....

ای درخت آشنا
شاخه‌های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟

یا به قول خواهرم فروغ:
دست‌های خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟

این قرارداد
تا ابد میان ما
برقرار باد:
چشم‌های من به جای دست‌های تو !

من به دست تو
آب می‌دهم
تو به چشم من
آبرو بده !

من به چشم‌های بی‌قرار تو
قول می‌دهم:
ریشه‌های ما به آب
شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد

ما دوباره سبز می‌شویم ! …

قيصر امين پور

 



:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 6 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

وقت آن شد كه به زنجير تو ديوانه شويم

 

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم چو آتش سوی میخانه شویم

سخن راست تو ازمردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگون تر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

در رخ آینه‌ی عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم

ما چو افسانه‌ی دل بی سر و بی پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم، اُستَن حَنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بیاید دادن
پاسبان را، چو به شب ما سوی کاشانه شویم

مولانا



:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 6 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

1. خداوند از تو نخواهد پرسيد پوست تو به چه رنگ بود
بلكه از تو خواهد پرسيد كه چگونه انساني بودي؟


2.خداوند از تو نخواهد پرسيد كه چه لباس‌هايي در كمد داشتي
بلكه از تو خواهد پرسيد به چند نفر لباس پوشاندي؟

3. خداوند از تو نخواهد پرسيد زيربناي خانه ات چندمتر بود
بلكه از تو خواهد پرسيد به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتي؟

4. خداوند از تو نخواهد پرسيد در چه منطقه اي زندگي مي‌كردي
بلكه از تو خواهد پرسيد چگونه با همسايگانت رفتار كردي؟

5.خداوند از تو نخواهد پرسيد چه تعداد دوست داشتي
بلكه از تو خواهد پرسيد براي چندنفر دوست و رفيق بودي؟

6.خداوند از تو نخواهد پرسيد ميزان درآمد تو چقدر بود
بلكه از تو خواهد پرسيد آيا فقيري را دستگيري نمودي؟

7.خداوند از تو نخواهد پرسيد عنوان و مقام شغلي تو چه بود
بلكه از تو خواهد پرسيد آيا سزاوار آن بودي وآن را به بهترين نحو انجام دادي؟

8.خداوند از تو نخواهد پرسيد كه چه اتومبيلي سوار مي‌شدي
بلكه از تو خواهد پرسيد كه چندنفر را كه وسيله نقليه نداشتند به مقصد رساندي؟

9.خداوند از تو نخواهد پرسيد چرا اين قدر طول كشيد تا به جست و جوي رستگاري بپردازي
بلكه با مهرباني تو را به جاي دروازه هاي جهنم، به عمارت بهشتي خود خواهد برد.


10.خداوند از تو نخواهد پرسيد كه چرا اين مطلب را براي دوستانت نخواندي
بلكه خواهد پرسيد آيا از خواندن آن براي ديگران در وجدان خود احساس شرمندگي مي‌كردي؟
 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 6 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

اميدوارم از سوپرايز امروز كه براي تولد آقامون آقا امام زمان براتون در نظر گرفته بودم و تقديمتون كردم

لذت برده باشيد و كمي به معناي واقعي انتظار و وظيفه ي ما نسبت به حضرت مهدي بيشتر پي ببريم

خوب من امروز خيلي بيشتر از اينا دوست داشتم بهتون خوش بگذره اما خوب ديگه.

ما را هم سر نماز دعا كنيد

ما هم گناه كاريم ديگه .

راستي نظر يادتون نره

براي تعجيل در فرج امام زمان صلوات بلند ختم كنيد.

و سعي كنيد امروز بهتون خوش بگذره و جايه مارا هم خالي كنيد



:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

آن دم که تو را ميخواهمت ، ذره ذره وجودم ملتمسانه تو را مي طلبد

آن هنگام که بوي عطر ياس مي پيچد در غروب جمعه هايم مي خواهمت و آن هنگام که از تمام دنيا دلم مي گيرد دوست دارم فرياد کنم و نداي اين المهدي را به گوش تمام عالم برسانم

 

مهدي جان فقط به اميد ديدن توست که اين رنج بار زندگي را ميتوان تحمل کرد و فقط به اميد در رکاب تو بودن است که ايلياي من پا به اين عرصه خاکي گذاشته است . ميخواهم و ميدانم که او ميتواند يار تو باشد. آقا جان اگر به غلامي قبولش نمايي، اگر .... يعني ميشود ؟

 

کاش لباس رزم را ميشد آسان خريد . کاش چلچله ها که غروب به خانه شان باز مي گردند سلام ما را به تو برسانند و بگويند که ما در تدارک آمدنت خيابانها را آب و جارو کرده ايم و گلباران قدومت را به انتظار نشسته ايم.

 

آقا جان کاش مدينه باشم وقتي مي آيي، کاش مدينه باشم وقتي تربت ياس کبود را به همه نشان ميدهي. کاش باشم آن دم که بايد باشم آخر مگر براي تشييع جنازه مادرت نوکر نميخواهي ؟ کاش باشم آن دم که بايد باشم، کاش ..... کاش

 

چه خوش است در هوايت به دمي نفس کشيدن

 

چه خوش است بينهايت شدن و ز دل پريدن

 

گل باغ آسماني، دل من هواي تو کرد

 

دم آخرم بيا تو چو دلم نواي تو کرد



:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

دلتنگم!

دلتنگ روزي كه خم شوم روي خستگي دستهايت.

و ذوب شود لبهايم ،

وقتي كه مي بوسم،

دستي را كه نوازش خدا،

هر قنوتش را باراني ميكند.

چشم هاي من تاب نگاه بر قامت خورشيدي ات را ندارد.

تو نگاهم كن!

نگاهم كن تا صبور چشم هاي منتظر پروانه ها شوم.

نگاهم كن تا...

بگويم چقدر خسته ام



:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

وقتي بيايي

زندگي متولد ميشود

و احساس

از پنجره وسعت عشق

شادي را

از ميان دو چشم تو

به گردن خورشيد ميبخشد

وقتي تو بيايي

تپش چشمه ها

بشارت ميدهد بيابان را

كه بهار

در رگ هاي تشنه

حضوري مداوم دارد

ودست نياز

بي دغدغه از چشم آسمان

محبت را خواهد چيد

وگل حضورتو

آرامش را

تسلي ميدهد

وقتي تو بيايي

نور

ازوجود تو  نور ميگيرد

وعطرنفست

زندگي رامعنا ميبخشد

وروشنايي

به نام تو دخيل ميبندد

وقتي تو  بيايي

خوشه خوشه آزادي

نوازش ميدهد

چشمان خسته را

وتلاوت نامت

سنگ را به سجده ميخواند

وقتي  تو بيايي

خدا را

آنگونه سبز كه تومي بيني

وميداني

به دل هاي عاشق هديه ميكني

ومردم همه چيز را

سبز ميبينند

وسبز ميخوانند

وهستي از قدم سبز تو

سبز ميشود

وقتي تو بيايي...

 



:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود 

پر از داغ شقایق هاست آوازم براي تو

تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو .....

ما هممون داریم می گیم همیشه منتظرشیم ، هر لحظه به یادشیم ، هر جمعه رو فقط به امید این که بیاد انتظار می کشیم

اما کجای زندگیمون کجای کارامون رنگ و بوی امام زمان داره ؟؟؟؟

گفتی که در انتظار یاری ای دل

آشفته و مست وبی قراری ای دل

گیرم که همین لحظه بیاید از راه

شایسته ی مقدمش چه داری ای دل

جمعه ای دیگر بدون حضور مهدی گذشت و ما یه عالم دلتنگی خدایا غیبت خورشید چه جان فرساست ....

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن

خدای ما ،دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم نه

برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ایم

دوباره ، صبح ، ظهر ، نه ، غروب شد نیامدی ....

به امید ظهورش ( ان شالله)

با تشکر

التماس دعا



:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

دل كه بسوزه!

ديگه نميشه كاريش كرد!

بايد گذاشت لاي كاغذ روغني!

همسايه ها نبايد بفهمن!

 

دل كه بسوزه!

همه ميفهمن!

دل كه بگيره!

غصه دار كه بشه!

گريه كه كنه!

همه ميهمن!

نه!

بذارش لاي كاغذ روغني!

 

اون قديم قديما!

يه پيرمردي بود ميومد تو كوچه!

داد ميزد:

آي دل سوخته خريداريم!

مردم دلاي سوختشونو جمع ميكردن،

و ميدادن بهش!

 

اما..

عصر جمعه كه ميشد!

پيرمرد داد ميزد و دنبال خريدار ميگشت!

خريدار دل سوخته ي خودش!

ميگفت:

فقط يه شاخه نرگس!

دل سوختمو ميفروشم به يه شاخه نرگس!

 

سالها گذشت و ...

دلاي سوخته ي پيرمرد خريدار پيدا نكرد!

تا اينكه يه عصر جمعه!

پيرمرد دل سوخته ي ما !

اومد ولي داد نزد :

كو خريدار!

اومد، گل نرگسش رو گرفت و رفت!

رفت و ديگه نيومد!

 



:: بازدید از این مطلب : 631
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()