نوشته شده توسط : مريم

نور چشمانم ، ديده بينايم ، رفتند از دستم
سيل اشك را ، روزها و ماه ها، زدودم ز چشمان نمناكم
تا كه پاسخي بشنوم از سويت!
پس كي ببينم آن ماه تابان رويت؟
بيا و بباران، بر حقيقت جويان ،باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!
اي معشوق من !بي تو زندگي نشايد
بي هدايت تو زندگي نبايد.
من پيچكم به ديواري كه تو تكيه گاه آني!
من فداي تو و آن پناه من كه تو باشي!

بيا و بباران ،بر حقيقت جويان ،باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

من پروانه ام به گرد تو
ميثاق عاشقانه ام ميشود تازه هر دم به شوق تو
منا جات همه جمعه هايم فرياد دلتنگي تو!
تا به كي معشوق من ، پنهان بماند ناله هايم در انتظار وصل تو؟

بيا و بباران، بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

اي كه ستون استقامت مني
به خدا ! شيرين تر ز شهد عسل براي مني
به دستم دارم اكنون اين كاسه گدايي
پس اباصالح المهدي كجايي؟

بيا و بباران، بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!

با نگاهي سرورم رحمي بكن برحال من
كه نواي عشق تو دارد طنين در قلب من
در انتظار گرمترين پاسخ ز تو
ميكنم اين شعر را با مهر اشك چشم خود، هديه به تو!!!!!!!!!!

بيا و بباران ،بر حقيقت جويان، باران رحمت حق را
اي دوازدهمين گلبرگ گل زهرا!
_________________
قلب تنها چيزيست كه
شكسته اش هم كار ميكند...



:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 30 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

فردا اگه مهدي بياد دردا  رو درمون ميکنه/ آسمون شهرمونو ستاره بارون مي کنه

 

                       شايد اين جمعه بيايد، شايد.../شايد...پرده از چهره گشايد...شايد

 

با همه لحن خوش آوائيم/در به در کوچه تنهاييم

 

                                  اي دو سه تا کوچه زما دورتر/ نغمه ي تو از همه پُر شورتر

 

کاش که اين فاصله را کم کني/ محنت اين قافله را کم کني

 

                                           کاش که همسايه ما مي شدي/ مايه آسايش ما مي شدي

 

هر که به ديدار تو نايل شود/ يک شبه حلال مسايل شود

 

دوش مرا حال خوشي دست داد...

 

                       دوش مرا حال خوشي دست داد/ سينه ي ما را عطشي دست داد

 

نام تو بُردم لبم آتش گرفت/شعله به دامان سياوش گرفت

 

                                    نام تو آراميه جان من است/ نامه ي تو خط امان من است

 

اي نگهت، خواسته ي آفتاب/ بر من ظلمت زده يک شب بتاب

 

                                                پرده برانداز زچشم ترم/تا بتوانم به رُخت بنگرم

 

اي نفست يار و مددکار ما، کي و کجا؟!/ کي و کجا؟! وعده ي ديدار ما؟!

دل مستمندم اي جان....

دل مستمندم اي جان، به لبت نياز دارد/ به هواي ديدن تو هوس حجاز دارد...

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

 

 

 

 

دل پريشونم، پريشونم که اربابم نيومد/بعد عمري عاشقي حتي يه شب خوابم نيومد

 

آسمون، عصرهاي جمعه مثل من بهونه گيره/بارون گريه باهات حرف مي زنه که خيلي ديره

 

مادر تو دل غمينه خون جدّت رو زمينه /عشق ما مهدي نيومد عشق ما مهدي نيومد...

 

العجل يا حجه الله /العجل بقيه الله....

 

سر زلفت مي بره قلب فرشته ها به غارت /مي دونم که مي شکني هرچي بُته با يک اشارت

 

                           دل زينب بي قراره/ مادرت چشم انتظاره....

 

شنيدم يه روز مي آيي که خورشيد از تو پا مي گيره /هر کسي حسينيه، آتيش کربلا مي گيره

وقت خوش عهدي و عشقه/غيرت مهدي رو عشقه

 

العجل يا حجه الله/العجل بقيه الله...

 

ميون گريه شنيدم صداي پاي خروشت/به سر عمامه ي احمد، عباي علي به دوشت

 

مي کشي به ديده ي تر /چادر خاکي مادر

 

شيشه شيشه ياس مي باره نُه فلک وقتي بيايي/دوباره آباد مي شه باغ فدک وقتي بيايي

 

العجل يا حجه الله/العجل بقيه الله

 

شيشه شيشه ياس مي باره نه فلک وقتي بيايي/دوباره آباد مي شه باغ فدک وقتي بيايي

 

مي بري يه روز به سينه/ مرهمي براي سينه

 

همه دل شکسته ها چشم انتظار ذوالفقارن/شيعه ها تا تو نياي سر و ساموني ندارن

 

کار ما شور و شينِ/ يا لثارات الحسينِ

 

شنيدم براي خاتون مي گيره دل تو هر شب/سر در خيمه ي سبز تو نوشته عمه زينب

 

اهل گريه اهل دردي/ مثل حيدر کوچه گردي

 

تا قدم رنجه کني رو چشم من آروم جونم/روضه ي عموي بي دستت ابالفضل رو مي خونم

 

علقمه کلبه ي غم شد/ کمر جدّ تو خم شد

 

العجل يا حجه الله

                                            العجل بقيه الله................

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

 

منتظر حضورت تا آخرين نفس زندگيمان

 

 

گرچه طاقت نداريم!

 



:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 131
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

بهترین کار نماز است بیا

                                                           لحظه راز و نیاز است بیا     

شستن از صفحه دل رنگ گناه

                                                               و برون آمدن از ظلمت چاه

و نشستن به کنار دل خویش

                                                                               وانمودن به دعا مشکل خویش

گفتگو کردن با یار،خوش است

دیدن جلوه دلدار خوش است

باز در صحن مساجد غوغاست

دل به معبود سپردن زیباست

باز هنگام نماز آمده است

                                                     موقع راز و نیاز آمده است.....

خدايا چه لحظه هاي زيباييست زير آسمان تو نماز خواندن و

با ملاِئك تو به سوي تو پرواز كردن

 



:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

 

خداي من ما کجاييم؟! پي چي مي گرديم؟! چرا هرچي که داريم رو فراموش مي کنيم؟! غرق در دنيا شديم! چي مي خواهيم از اين دنيا؟! تا کجا مي خواهيم پَس برويم؟!

 

دين او صد باغ ايمان مي دهد/ دين ما بوي غم نان مي دهد!

خدايا آفرين بر تو! آفرين بر تو!

ما را به حال خود گذاشتي؟! چرا؟!

 مگر نگفتيم ما توان نداريم؟! مگر نگفتيم نمي توانيم؟! مگر هميشه نمي گوييم؟! خداوندا چرا؟!

اعتراض دارم! از تو شکايت دارم! از تو به خودت شکايت مي برم. چرا؟!

شخصي را بر ما قرار دادي تا از آسمان هفتمت ما را ببيند. تا کي؟! خسته شدم. به خودت قسم خسته ام. چرا فرمانش نمي دهي؟! کافي مان نيست؟! سالها و قرنها از پي هم آمدند و رفتند!

 

مسلمانان، مسلمانان! مسلماني زسر گيريد/ که کفر از شرم يار من مسلمان وار مي آيد

چه نور استي؟ چه تابستي؟ چه ماه و آفتاب هستي؟/ مگر آن يار خلوت جو زکوه و وار مي آيد؟

 درو ديوار اين سينه همي در ردز انبوهي/ قلمهاتان نگون گردد! که آن بسيار مي آيد

غلط گفتم، غلط گفتم! که اين اوراق شعر من/ زشرم آن پري چهره به استغفار مي آيد!

 

((مهدي جان پس کي مي آيي؟!))

 

و شب با صداي سنگينش فرا رسيده/ و با نگاه سنگينش/ هان اي خود!/ تا کجا صبر بايد؟ بلکه باز نور آيد؟/من غريبه ام در اين شهر سياه/ با مردمي که دل پر زگناه/ عشقي بايد/نوري بايد/شيدي بايد/ حقّي بايد/ که در اين سياهي شب گمرهان راه بيايند نه آنکه در چاه بيافتند/ تويي آن نور بيا، بيا و بر دل نفرين شده مردم شهر باش يک رهبر،  باش يک هادي/از زماني که سياهي شب آمده/ همه دلها مردند/ جز دل غم زده ي من/ که در آن عشق تو دارم/ عشق به امّيد تو دارم/عشق به هستي تو دارم/ دارم از اينجا مي روم/تا تو را بيابم و بر دل سياه شب بتازم و ...

گرچه از آن ميِ باده ي تو نخوردم/هيچ ملامت نکنم که مرا عشق تو مدهوش نمود/محتاج به مي و باده نبود!/بيا، بيا زسر سرو بيا/از آنجايي بيا که همه عشقها آمدند/عاشقانت را درياب اي معشوق/ليلي مباش که ما مجنون شده ايم!/ عشق ما آخر ندارد اما....

 اما بيا !

((مهدي جان بيا))



:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

قطاری که به مقصد خدا می رفت، قدري در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟
قرنها گذشت، اما از بی شمار آدمیان، جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند، از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود
در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم میشد، قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکبالی قانون راه خداست.
سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: اینجا بهشت است. مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست!
مسافرانی که پیاده شدند، بهشتی شدند. اما اندکی، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما، راز من همین بود. آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید، دیگر نه قطاری بود و نه مسافری..."

 



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عشق یعنی کوی ایمان و امید

عشق یعنی یک بغل یاس سپید

عشق یعنی لحظه ی دیدار یار

عشق یعنی انتهای انتظار

عشق یعنی وعده ی بوسُ کنار

عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار

عشق یعنی حس نرم اطلسی

عشق یعنی با خدا در بی کسی

عشق یعنی هم کلامی بی صدا

عشق یعنی بی نهایت تا خدا



:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

" عشق من و تو "

عشق لیلی و مجنون ...

عشق شیرین و فرهاد ...

عشق بیژن و منیژه ....

عشق من و تو ...

آره عزيزم ...

برات شدم مثه مجنون ...

مثه شيرين ...

مثه بيژن ...

ميدونم برات خيلي كمم ...

ميدونم لياقتت بيشتر از منه ...

ولي ...                       

به خداي عاشقا قسم ...

تويي همه هستي من ...

تويي دليل زنده بودنم ...

تويي دليل نفس كشيدنم ...

ميخوام عشقتو تو كوچه ها جار بزنم ...

ميخوام بگم چقد دوست دارم ...

ميخوام بگم عاشقتم ...

تو هم بگو ...

بگو كه ...

بگو كه دوسم داري ...

بگو كه ....

بگو كه عشقه من و تو مقدســــــــــــــــــــــــه 

نه مستي ... نه هوسه ...

بگو تو هم دوسم داري ...

 



:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

مردي با خدا قرار داشت

 

یکروز مردی با خدا قرار گذاشت تا خدا به خانه او بیاید ،

 زنگ خانه به صدا درآمد مرد باخوشحالی دوید ودر راباز کرد 

دید یک فقیری دم در است واز او کمک میخواهد مرد با عصبانیت اورا رد کرد

وگفت که منتظر خدا هستم ، برای بار

دوم  بعداز مدتی زنگ خانه به صدا درآمد مرد سریع در را باز کرد

ودید که یک فقیر دیگری است با او هم به تندی

گفت که مزاهم نشو که منتظر خداهستم و در رابست

مدتی بعد برای بار سوم زنگ خانه به صدا نواخته شد مرد با

خوشحالی بطرف در دو ید وقتی در را باز کرد دید

باز یک گدای دیگر است با ناراحتی فراوان داد زد که

منتظر خداهستم مزاحم نشو ودر را بست .

آن شب از خدا خبری نشد و مرد به خواب رفت ،

در خواب دید که خدا به سراغش آمد ،

گفت : چرا نیامدی؟

خدا گفت : سه بار آمدم و در زدم اما راهم ندادی .

 

 



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عشق بازي به همين آساني است

عشقبازی به همین آسانی است

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهموارۀ باران با دشت

برف با قلۀ کوه

رود با ریشۀ بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه‌ای با آهو

برکه‌ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است

شاعری با کلماتی شیرین

دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حرّاج کنی

رنج‌ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آن‌ها بزنی

مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است

 

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار

عرضۀ سالم کالای ارزان به همه

لقمۀ نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است

 



:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

عبادت یعنی کوچک شمردن خودمان در برابر خدایی که بزرگی اون بی حد است

صحبت کردن دلمون با خدامون زمزمه کردن نجواگوفتن گریه کردن برای گناهانمون چقدر گناه چقدر

گاهی وقتها که ماها دنیوی می شیم فکر می کنیم از دماغ فیل اوفتادیم انقدر خودمونو بزرگ می بینیم که خدای به اون بزرگی رو از یاد می بریم

اصلا یادمون می ره که ما از چی هستیم این آرزوهارو که بر آورده کرده

خلاصه اینکه دنیوی می شیم

دعا دیگه برامون لذتی نداره دیگه وقتمونو برای دعا نمی زاریم

این گذشت و روزی سرمون به سنگ می خوره بعد تازه می فهمیم چه کار کردیم

تمام مشکلات در زندگی ما آدمها برای بی خدایی ماست

بیایم وقتی گناهی به سرمون خطور کرد به یاد خدا بیوفتیم و با اون گناهو از خودمون دور کنیم

بيايم كمي خودمون باشيم

شب جمعه هم ياد گذشتگانمون بيفتيم تا آينده گانمون ما را ياد كنند

 

یا علی

نظر يادتون نره

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مريم

سالها پيش از اين
زير يک سنگ گوشه اي از زمين
من فقط يک کمي خاک بودم همين
يک کمي خاک که دعايش
پرزدن آنسوي پرده ي آسمان بود
آرزويش هميشه
ديدن آخرين قله ي کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدارا صدا کرد
يک شب آخر دعايش اثر کرد
يک فرشته تمام زمين را خبر کرد
و خدا تکه اي خاک را برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توي دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توي دست خدا نور شد
پر گرفت از زمين دور شد
راستي
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهي اوقات
اينهمه از خدا دور هستم!!!

يك حرف كوچولو يك نتيجه بزرگ:

چرا؟؟؟؟؟ واقعا چرا از خدا دوریم؟؟؟اصلا تا به حال بهش فک کردیم؟؟!!!!

بچه ها ،خدا خیلی مارو دوست داره ،عاشق ماست...

دکتر شریعتی میگهخدا

،انسان را

 برای تنهاییش آفرید...

پس تنهاش نذاریم...

 

 

يا علي

نظر يادتون نره دوستاي خدايي



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 26 مرداد 1389 | نظرات ()